دقیقا مادرش جوری بارش اورده که فقط خانواده خودش
فقط خاله دایی
فقط رفت و آمد با اونا احترام به اونا
مادرش خودش و خانوادش حرف اول و اخرو میزنن
اما به ما که رسیده مادری که من باشم در کار نیست باید سمت پدری باشه
نمیدونم منظورم رو متوجه شدی یا نه
واسه همونم گفتم برو مشاوره
شما مشكلتون خانوادشه و ميگي خودش خوبه
بايد ياد بگيري چجوري خانوادش رو بدون دعوا كمرنگ كني
ويس هاي دكتر شيري و دكتر حبشي رو گوش كن
خودتم عذاب نده رفت و امدت رو تا حد امكان كم كن ولي نذار تنها بره شوهرت خودتم هميشه باهاش برو
مشکلم همینه دیگه
شوهرم هر روز بلااستثناء اونجاس
اما من مجبوررررررر بشم میرم اونم زوری اونم با اجبار و جنگ و دعوا
شوهرم کارش با پدرشه و مغازه پایین خونشونه
ختی هر روز ناهارا هم اونجاس
منم هربار میگم اگه توام مثل بقیه مردا هفته ای یبار به خانواده ت سر میزدی منم باهات میومدم اما حالا که هر روز اونجایی پس دلیلی برای اومدن من نیست
اون خدا نشناس ها هم چپ میرن راست میان میگن زنت مارو ادم حساب نمیکنه بیاد اینو آتیشی میکنن
یا چون جاریم ده ساله هر روز بلااستثناء اونجاس اونو میبینه توقع داره منم مثل اون باشم اینم یه جور اتیش میشه میوفته تو زندگیم
بله عزیزم. دقیقا متوجه میشم. مادرشوهر من یه ناهار خونه مادرش نمیره. یه وعده خونه خواهر برادرش نمیره. اما سالی چند بار خونه فامیل شوهرش می‌خوره. باز اگه دعوت می کردن خاله دایی شوهرم یه چیزی. مدام دنبال عيب گرفتنه مثلا میریم خونه عموی شوهرم خانمش کلی تدارک دیده و زحمت کشیده اونو نمیگه. بعد میگه خونه خریدن از ما قایم کردن انگار مفتش محله ان اینا.
چون فامیل خودش دعوت نمی کنن تو خونه فامیل شوهر دنبال آتو می گرده.
چیزی که به شوهرمم سرایت کرده.
ما خیلی خونه مادر بزرگ شوهرم میرفتیم اما مادرش کاری کرده بود که پسراش متنفر بشن از مادر بزرگشون.
با اینکه زن خیلی خوبی بود.
اما مادر خودشو خیلی دوست دارن. چون میره خونه مادرش که کاراشو بکنه میاد میگه مامانم براتون خیلی دعا کرد گفت الهی قربونتون برم و...
ببین مثلا من غریبه تو زندگیم دخالت کنه نمیام به شوهرم بگم چون حالا مرد غریبه هست همونجا کاری میکنم که من ادمی نیستم که دخالت بپذیرم خانواده شوهر هم برام همینطوره واقعا واکنش نشون میدم اگر بخوایم پای شوهر بشینم که نمیشه. من اگر شوهرم بگه خانوادت دخالت میکنن خواهرت دخالت میکنه میگم خودت میدونی من که نمی رم خودمو پیش پدرومادرم خراب کنم اون هم همینه
اره ماهه اوله چند روز پیش رفتم تو سی سال و پیش خودم گفتم تا کی دیگه باید صبر کنم
تا الانم بخاطر اون خدا نشناس ها کلی از زندگی عقب افتادم
البته حامله بودن یا نبودن برام فرق نداره سپردم بخدا
چند روزه هی سر نمازام میگم خدایا اگه قراره با اومدن بچه دخالتا و اذیت ازاراشون شروع شه و زندگیمو دوباره به کامم تلخ کنن تورو قسم میدم به بزرگیت تا عمر دارم به من بچه نده
دقیقا می فهمم چی می گی مادرشوهر منم دقیقا جوری شوهرمو برادرشو تربیت کرده که نه تنها خانواده ی شوهرش بدن که باباشونم بده! یه جوری جلوه داده انگار پدر شوهرم بی عقله! همه چی رو ازش مخفی می کنه! به پسراشم یاد می ده رازدارش باشن! یه جوری شده برادر شوهرم جلوی من باباشو مسخره می کنه بعد با مادرش می خندن! از اون ورم شوهرم خیلی حسی به خانواده ی باباش نداره خودش می گفت بچه بودم می رفتم بالا سر مادربزرگم شکلک در می اوردم و زبون درازی می کردم وقتی خواب بوده از بس مامانم بدشونو می گفته. حتی خودم دیدم مادرشوهرم عکسشو با لباس مهمونی برای خواهرش فرستاده بود خواهرش نوشت الهی بترکه چشم حسود مادرشوهرتو دختراش! اون وقت این خانم می خواد به من بگه با خانواده ی شوهر خوب باش و ال باش و بل باش!
