2703
2553

.چند وقتی گذشت یه روز که کار خیاطیم تو خونه لیلا تموم شد چادرمو برداشتم سر کنم برم خونه به محض بلن کردن چادر یه تیکه کاغذ از لابه لای چادرم افتاد کاغذ  برداشتم روش نوشته شده بود(برای زهره ی عزیزم)با تعجب نامه رو باز کردم نامه با این بیت زیبا شروع شده بود(سلام سلامی که از یکایک اعضای وجودم سرچشمه گرفته و خو را چون کبوتری خسته و پرشکسته خودش را به اقیانوس وجودت رسانیده .زهره ی عزیزم ای کاش تار مویی بودم در میان موهایت تا شاید هر روز تماس دستهاییت را احساس میکردم....)چند بیت از این ای کاش ها نوشته شده بود داشتم از تعجب شاخ در میاوردم نامه از طرف فریبرز بود پسر لیلا خانوم بهم ابراز عشق کرده بود نوشته بود ماه هاست که میخوامت اما نمیدونم چه جوری از کجا شروع کنم هرچه سعی کردم از ذهنم بیرونت کنم نشد نتونستم میخوامت با تموم وجود با وجد همه ی سختی ها میدونم پنج سال ازم بزرگتری طلاق گرفتی و بچه داری برام مهم نیست میخوامت لطفا جواب نامه رو هرچی که بود چه مثبت چه منفی برام بنویس غروب قبل از رفتم توی کفشم که روی ایوون بزار.وای حال عجیبی داشتم نامه رو گذاشتم تو جیبم پله هارو دوتا یکی کردم با یه خداحافظی کوتاه از خونه ی لیلا زدم بیرون بدنم داغ بود خیس عرق قلبم به تپش افتاده بود و نفسم به شماره مدام چهره ی فریبرز و تصور میکردم تا خونه چندین بار نامه رو خوندم رفتم خونه و نامه رو به کبری نشون دادم گفت خاله بخدا دوست داره عشقش واقعی همه فریبرز و تو محل میشناسن پسر تیتیش مامانی لیلا خانوم کلی هوادار داره لب تر کنه دخترا جلوش خم و راست میشن چون هیچی کم نداره دختر براش کم نیست پس من میگم عشقش واقعی.از فردای اون روز خونه ی لیلا خانوم نرفتم ازش فرار کردم رو

راست میشن چون هیچی کم نداره دختر براش کم نیست پس من میگم عشقش واقعی.از فردای اون روز خونه ی لیلا خانوم نرفتم ازش فرار کردم روزی ده بار نامه رو میخوندم هرجا میرفتم فریبرز دنبالم بود سایه به سایه مدام جلومو میگرفت که میخوامت که دوست دارم برگرد آموزشگاه قصدم جدیه واس ازدواج میخوامت بهش گفتم من یه زن بیوه ام لا یه بچه تو هنوز بیست سالته من از تو چهار پنج سال بزرگترم برو سراغ زندگیت هرچی بیشتر مخالفت میکردم و کم محلش میکردم اون بیشتر سماجت میکرد کم کم به خودش و حسش ایمان آوردم آره سریده بودم حالا دیگه منم دوسش داشتم روز به روز بهتر و سرحال تر از قبل میشدم با دیدن فریبرز روحیه میگرفتم برگشتم آموزشگاه که بهش نزدیک باشم حالا دیگه واقعا عاشقش بودم با فریبرز حالم خوب بود دیگه به گذشته کمتر فکر میکرد هرجور بود تهت هر شرایطی خونواده و لیلا خانوم و میپیچوندم که یه ساعت فریبرز و ببینم وقتی کنار هم بودیم متوجه گذر زمان نمیشدیم چند وقتی گذشت لیلا خانوم مدام تو حرفاش میگفت میخوام واس فریبرز زن بگیرم هرکیو بهش نشون میدم میگه نه نمیخوام من یکیو دوست دارن میگم کیو میخوای تفره میره میگه وقت واس معرفی زیاده تو دل خودم میگفتم وای به اون روزی که لیلا خانوم بفهمه فریبرز منو میخوادروزها و شب ها دنبال همدیگه میدویید عشق من و فریبرز به هم بیشتر میشد واس دیدنش به هر دری میزدم نترس شده بودم یادمه یه شب فریبرز بهم گفت امشب میام خونه ی صادق دوستم خونه شون تو کوچه ی شما چندتا خونه پایین تراز خونه ی شماست پشت بومشون به خونتون راه داره شب ساعت یک میام روپشت بوم بیا بالا که ببینمت عشق فریبرز جسورو نترسم کرده بود قضیه رو با کبری درمیون گذاشتم بهم گفت نکن دیوانه میدونی اگه بابام یا دایی ببیننت میکشنت گفتم اشکال نداه هرچی باداباد به کبری گفتم میرم و زود برمیگردم تو مراقب اوضاع باش اگر دیدی کسی داره میاد سمت پشت بوم تشت مسی توی ایوون بکوم زمین که من زودی بیام پایین خلاصه اونشب رفتم بالا و فریبرز هم اومد اینقدر خوشحال بودیم و غرق صحبت و حرف زدن از اینده که پاک کبری بیچاره و برادرامو یادم رفت وقتی به خودمون اومدیم دیدم خورشید داره طلوع میکنه برگشتم پایین چه شب خوبی بود عشق ناب و پاک فریبرز حالمو اسمونی کرده بود پاهام رو زمین نبود این آخرین باری نبود که من با فریبرز همچین خطرهایی میکردیم بارها این اتفاق افتاد هروقتی که میتونست میومد رو پشت بوم اگه من نمیتونستم برم بالا یه سکه ی دوتومنی به نشانه ی اومدن میزاشت کنار دودوکش روی پشت بوم به این معنی که الوعده وفا من اومدم و تو نبودی....

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥 

من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود و حتی توی تعطیلی های عید هم هستن. 

بیا اینم لینکش ایشالا مشکلت حل میشه 💕🌷

.چند هفته ای گذشت فریبرز بهم گفت خودتو آماده کن میخوام به مادرم بگم که تورو میخوام دنبال یه فرصت مناسبم میام خواستگاریت وای که چقدر خوشحال بودم اما ترس بزرگی ام تو دلم بود یه روز که مثل همیشه رفتم خونه ی لیلا دیدم لیلا خانوم جواب سلامم و نداد با اخم و ناراحتی بهم گفت زهره دیگه به کسی اینجا احتیاج ندارم نمیخواد دیگه بیای حساب کتاب این مدت و واست گذاشتم توی پاکت وسیله هات و جمع کن و برو وایی تپش قلبم روی هزار بود فهمیدم که فریبرز به مادرش گفته خیلی آروم بدون هیچ معطلی از خونه ی لیلا زدم بیرون توی راه فریبرز و دیدم بهش گفتم گفت آره قضیه رو به مادرش گفته کلی هم داد و بیداد و دعوا کرده از خونه زده بیرون میگفت مادرم و خواهر بزرگم فریبا بشدت مخالفن میگن زهره بیوه است و یه بچه ام داره (فریبا خواهر بزرگ فریبرز بود درس میخوند و دانشگاه میرفت خیلی ام زیبا و خوشگل بود توی دانشگاه بایه پسر از یه خونواده ی اصیل و پولدار دوست شده بود تا زمانی که من تو آموزشگاه بودم از حرفاشون فهمیدم که پسره قرار بیاد خواستگاری فریبا و لیلا خانومم خیلی خوشحال بود)فریبرز بهم گفت نترس اگه ببینم اینجوری بخوان مخالفت کنن دستت و میگیرم و از این شهر باهم دیگه میریم خلاصه با نامیدی محض برگشتم خونه از خواب و خوراک افتاده بودم خونه ام مدام بهم میگفتن چرا نمیری خیاطی چیزی شده مدام بیرون میرفتم به هر بهونه ای شاید فریبرز ببینم و خبر تازه ای برام داشته باش چند وقتی گذشت یه روز خواهر کوچیک فریبرز فرزانه سرزده اومد خونمون و برام از فریبرز خبر آورد بهم گفت توی خونمون همش دعوا و مرافه اس فریرز مدام میگه من زهره رو میخوام میگه اگه زهره رو برام نگیرین خودکشی میکنم گفت خواستگارهای فریبا هم اومدن قول و قرار عقد و عروسی ام گذاشتیم فریبرزم تهدید کرده که اگه نرین خواستگاری زهره نمیزارم فریبا هم شوهر کنه همه چیز و بهم میزنم فرزانه گفت فریبرز منو فرستاده که خبر خوش بهت بدم مامانم راضی شده گفته بزار فریبا عروسی کنه بره قول میدم بعداز عروسی برم خواستگاری زهره فریبرزم قبول کرده وووووای جون تازه ای گرفتم انگار خون تو رگهام جریان پیدا کرد خوشحال بودم با خودم گفتم دیگه تموم شد بلاخره با فریبرز ازدواج میکنم فرزانه بهم گفت آخر ماه عروسی فریبا ست.منم روزهارو میشمردم و منتظر روز عروسی فریبا بودم صبح بعداز روز عروسی فریبا با روحیه عالی و حال خوب از خواب بیدار شدم منتظر خبرهای خوش بودم مادرم رفته بود نون بگیره برگشت خونه دیدم از دم در هراسون اومد خونه گفت وااای زهره همه جا همه ی محل حرف از دختر بزرگه ی لیلا خانوم میگن دیشب برادرش فریبرز عروسی و بهم زده رفته دست فریبا رو با لباس عروسی گرفته و از مجلس آورده بیرون همونجاهم یه پیت نفت روی خودش خالی کرده خواسته خودشو آتیش بزنه که مردم نزاشتن خلاصه آبروشون رفته همه جا حرف از اوناس با شنیدن این حرفها چشمام سیاهی رفت و از حال رفتم وقتی به خودم اومدم با صدای بلند های های گریه کردم به حال بخت سیاه خودم اونجا بود که همه چیز و واس مادرم تعریف کردم

.دیگه بهم اجازه ندادن که از خونه بیرون بزنم یه جورایی زندونی بودم بعدها فهمیدم که روز قبل از عروسی خاله ی فریبرز به لیلا میگه واقعا میخوای این زهره رو واس فریبرز بگیری لیلا هم به خواهرش میگه نه بابا مگه احمقم فقط دارم فریبرز و گول میزنم و به زبون میگیرم تا فریبا بره سر خونه زندگیش همین که فریبا بره میزنم زیر همه چی دست برقضا پسر خاله ی فریبرز همه ی حرفاشون و میشنوه و میره به فریبرز میگه فریبرزم شب عروسی اون کار و انجام میده.یه چند روزی گذشت یه روز عصر لیلا اومد خونمون با غضب و اخم و ناراحتی نشست پیش مادرم رفتم جلو سلام کردم جواب

2720

انجام میده.یه چند روزی گذشت یه روز عصر لیلا اومد خونمون با غضب و اخم و ناراحتی نشست پیش مادرم رفتم جلو سلام کردم جواب سلامم و نداد بهم گفت مار تو آستینم پرورش دادم به مادرم گفت اومدم زهره رو واس فریبرز خواستگاری کنم فریبرز گذاشته از خونه رفته میگه یا زهره یا هیچکس منم مجبور شدم بیام هرچند که اصلا راضی به این وصلت نیستم مادرمم ناراحت شد و گفت منم دختر نمیدم ماهم راضی نیستیم ولی دخترم پسرتو میخواد و دست بردارم نیستن پس بهتره تا آبروریزی نشده واس همدیگه عقدشون کنیم منم بیصدا فقط اشک میریختم لیلا گفت باش تا فکرهامون و بکنیم دوباره برمیگردم موقع رفتن گفت میخوام چند لحظه تنها با زهره حرف بزنم با ترس عجیبی رفتم تو اتاق لیلا اومد داخل و در بست بهم گفت پیش خودت چی فکر کردی که من واس پسر یدونم زن بیوه ی بچه دار میگیرم زهی خیال باطل مگه بمیرم همچین روزی برسه واس خودت رویا نباف اگه اینجام فقط بخاطر فریبرز گوش کن میرم سراغ تانیا داغش و به دلت میزارم دوروز فرصت داری فریبرز و سرد کنی جواب کنی وگرنه بلایی به سر تانیا میارم که تا عمر داری فراموش نکنی میدونی که میتونم اینو گفت و رفت دنیا دور سرم میچرخید حالم داغون بود حرفهاش و ریسه وار تو ذهنم مرور میکردم یه دلم باور میکرد و یه دلم نه ولی راستش زیاد حرفاش و جدی نگرفتم چهار پنج روزی گذشت هیچ کاری نکردم یعنی دلم نمیومد فریبرز و میخواستم تو همین فکرها بودم که دیدم دارن درخونه مون و تند و تند میکوبن همه هراسون شدیم داداشم دوید سمت در خونه در و که باز کرد حسین مثل جن زده ها پرید داخل خونه مدام میپرسید بچه ام کجاست زهره بچه مو بیار دویدیم بیرون برادرم عصبانی شد گفت چی میگی داد و بیداد نکن بچه چیه گفت بچه ام نیست با خواهرم رفت پارک درخونه بازی کنه توی یه آن از جلوی چشماش محو شده مطمینم پیش شماست زهره بیا بیرون ببینم وای حرفهای لیلا مثل یه پتکم محکم تو سرم خورد زبونم قفل شده بود هیچی نمیتونستم بگم برادرهام با داد و بیدا دو دعوا فحش و بد و بیجا حسین و از خونه بیرون کردن مطمین شدم که لیلا تهدیدشو عملی کرده یه چند ساعتی که از رفتن حسین گذشت به بهونه ی خرید زدم بیرون خودمورسوندم خونه ی لیلا در زدم داد زدم با داد و بیداد و گریه درو باز کردن و رفتم داخل لیلا گفت چی شد حرفامو جدی نگرفتی باور نکردی گفتم که داغشو به دلت میزارم به پاهاش افتادم با گریه فقط التماسش میکردم بگو دخترم کجاست بعداز کلی حرف و بد و بیجا بهم گفت جاش امنه حالشم خوب پول دادم به یه معتاد که واسم بدزدتش حالا میری سراغ فریبرز بهش میگی فریبرز و نمیخوای ناامیدش میکنی گفتم میرم پیش پلیس ازت شکایت میکنم به همه میگم بچه مو دزدیدی خیلی راحت گفت برو به جهنم من کارموخوب بلدم نمیتونی ثابت کنی زدم بیرون رفتم تو خیابون ها چرخیدم ترسیدم از بی آبرویی و بدنامی ترسیدم از برادرم با کلی نامیدی با حال زار و نزار برگشتم پیش لیلا گفتم قبول میکنم هرچی که بگی فقط بزار بچه ام بره گفت دست رو قران بزار دیگه فریبرز و نمیبینی ازش دور میشی بهش میگی نمیخوامت پشیمونم که تا الانم خواستمت فریبرز و از خودت میرونی گفتم باش و قسم خوردم اما وقتی قسم خوردم حس میکردم دیگه مردم حس میکردم بدون فریبرز یه جنازه ام بهم گفت اولین خاستگاری که برات اومد شوهر میکنی و میری با یه دنیا حسرت و ناامیدی برگشتم خونه از فریبرز گذشتم بخاطر بچه ام از خودم گذشتم بخاطر فریبرز. چند روزی گذشت خبر پیدا شدن تانیا به گوشم رسید هر روز روزی چند بار صدایموتو فریبرز و میشنیدم که از در خونه امون ردمیشه دلم برای دیدنش پر میکشید اما میترسیدم از بی آبرویی صبح به صبح سکه های دوتومنی کنار دودکش و از روی پشت بوم برمیداشتم چند تا نامه به خواهر زاده ام کبری توی راه مدرسه میداد که واسم بیاره همه رو نخونده میسوزوندم

.یه روز بیرون بودم بلاخره پیدام کرد و سر راهم سبز شد گریه میکرد اشک میریخت میگفت تو چت شده چرا باهام اینجوری میکنی زهره زبونم نمیچرخید باهاش حرف بزنم فقط اشک میریختم برای اولین بار دستهای یخ زده و سردم و توی دستاش گرفت و بوسید التماسم میکرد باهام حرف یزن چیشده بهش گفتم برو فریبرز ما به در همدیگه نمیخوریم چشماش از تعجب گرد شد گفت چی میگی زهره اینا حرفهای تو نیست بهم بگو چی شده دستمو از تو دستاش محکم کشیدم گفتم نمیخوامت پشیمون شدم تو هنوز خیلی بچه ای بغضم و خوردم داشتم خفه میشدم اما سعی میکردم محکم حرف بزنم و گریه نکنم مدام با نگاهش التماسم میکرد گفتم نمیخوامت مگه زوره خواستگار خیلی خوبی دارم میخوام با اون ازدواج کنم برو به زندگیت برس دیگه ان نه نامه بده نه سر راهم سبز شده وگرنه به برادرم میگم اینو گفتم و رفتم داشتم میمرد حس میکردم الان قلبم از سینه ام میزنه بیرون صدام کرد گفت حرفاتو زدی و رفتی باش حالا تو گوش کن میدونم اینا حرفهای تو نیست میرم ولی دیگه فریبرز سابق نمیشم از این به بعد شهره ی شهرم خبرم به گوشت میرس زهره برو بسلامت اینو گفت سوار موتوروش شد و رفت این آخرین دیدار من با فریبرز بود ....من با دو چشم خویش دیدم که جانم میرود برگشتم خونه عین مرده ها بودم دوباره جام شده بود همون اتاق تاریک کنج خونه با هیچکی حرف نمیزدم چند روز گذشت یه روز تو کوچه هول و ولا شد داد وبیدا زدیم بیرون همه حرف از آتیش سوزی میزدن میگفتن خونه ی لیلا خیاط توی آتیش سوخته پسرش فریبرز خونه رو سوزونده فریبرز بلاخره زهر خودشو به لیلا ریخته بود خونه رو سوزونده بود روزها گذشت لیلا اینا برای همیشه از اون محله رفتن دیگه هیچکی ازشون خبر نداشت سراغ دوستای فریبرز میرفتم سراغ فریبرز میگرفتم هرکی یه چیز میگفت یکی میگفت زندان یکی میگفت رفته بندر عباس یکب ام میگفت معتاد شده وای خدایا دست سرنوشت با من چه کرد درست بود حالا دیگه فریبرز قشنگ و زیبا و شاد و شنگول من معتاد شده بود یکی میگفت کارتون خواب یکی میگفت تزریق میکنه وای خدایا چی میشنیدم تو اوج جوونی داغون بودم برای فریبرزم برای تانیام ای خدا این چه سرنوشتی بود....

.چند ماهی گذشت بلاخره به اجبار خانواده ام با مردی به اسم علی ازدواج کردم کاملا توی زندگیش مثل یه مرده ی متحرک بودم هیچ حسی به علی زندگی با علی نداشتم شب اول ازدواجمونم بهش گفتم من بخاطر خونواده ام با تو ازدواج کردم به هیچ کاری مجبورم نکن چون این زندگی رو نمیخوام علی مرد خوبی بود باهام کنار میومد با همه ی بی توجهی ها و کم محلی هام کنار میومد ما تقریبا بعداز چهار ماه از عروسیمون به اصرار علی کنار هم خوابیدیمو باهم عروسی کردیم شبانه روز زندگیم با فکر کردن به فریبرز و خاطرات اون سپری میشد دیگه رمقی برای زندگی با علی نداشتم بعداز شش ماه از علی باردارشدم تو اوج ناامیدی بچه ام یکمی بهم امید داد جون داد .مهرماه سال هفتاد پسرک زیبای من به دنیا اومد اسم پسر مهرماهی ام رو مهرداد گذاشتم با اومدن مهرداد کمتر به فریبرز فکر میکردم اما زندگیم با علی درست مثل سابق بود تمام خودمو وقتمو عشقمو صرف مهرداد کردم روزها دنبال همدیگه میومد و میرفت روز به روز مهرداد زیبای من بیشتر قد میکشید من بهش وابسته تر میشدم زمان گذشت مهرداد من بیست و دو ساله شد صبح به صبح از خواب که بیدار میشد صداش تو خونه میپیچید سلام مامان زهره ی خودم منم میگفتم سلام پسر مهرماهی خودم ماه ماه ماه ترینم مهرداد وجودم بود عشقم بود جونم بود.

مهرداددانشگاه میرفت و وکالت میخوند خیلی به من وابسته بود مثل دوتا دوست بودیم باهم یه روز بهم گفت مامان میخوام راجع به یه دختر باهات حرف بزنم مشتاق شدم گفتم حتما پسرم چرا که نه بگو میشنوم گفت اسمش مهساس از بچه های دانشگاه سال اول خیلی دختر خوب و ماهی چند ماهی که باهم حرف میزنیم دوسش دارم خونواده ی خوب و ارومی داره میخوامش قصدم ازدواج ووای برای مهردا ذوق میکردم بهش گفتم چه خوب پسرم خونوادش کین چه کاره هستن گفت پدرش مغازه ی پارچه فروشی داره دوتا بچه هستن مهسا و فرناز گفت چندباری باهم بیرون رفتیم همه چیز مهسا رو میپسندم دلم میخواد یه قرار بزاریم توهم ببینیش اگه خوشت اومد به بابا بگی که بریم خواستگاری گفتم باش قرار و دیدار و هستم اما واس خواستگاری یکم زود بزار یکم سنگین سبک کنیم بعد اینو گفتم و بلند شدم رفتم تو آشپزخونه باصدای بلند پرسیدم مهرداد مغازه ی پدرش کجاست گفت تو بازار پرسیدم فامیلیشون چیه گفت سلیمی....خدا درست میشنیدم گفتم چی گفتی مهرداد گفت میگم سلیمی هول شدم اومدم بیرون باصدای لرزون پرسیدم اسم پدرش چیه گفت فکر کنم فریبرز...

2714

. وای خدا چی میشنیدم فریبرز سلیمی دوباره پرسیدم مهردادتعجب کرد گفت مامان جانچند بار بگم فریبرز سلیمی دست و پاهام بی حس شد یعنی مهسا دوست پسر من دختری که دوسش داره دختره فریبرزه خدایا چی میشنوم داری با من چه میکنی رفتم به بیست سال پیش دست سرنوشت دختر فریبرز سر راه پسر من قرار داده بود آروم و قرار نداشتم رفتم تو اتاق مهرداد به گفتم مهرداد همین فردا با مهسا قرار بزار ببینمش گفت با این عجله خندیدم گفتم اره دلم میخواد زودتر ببینمش گفت باش مامان حالا چرا اینقدر هول کردی گفتم نه پسرم بلاخره میخوای دوماد بشی نگرانم گفت حالا کو تا دوماد شدن اون شب صبح نمیشد تا خود صبح بیدار بودم رفتم مهسار و دیدم چقدر شبیه فریرز بود پوست سبزه چشمای عسلی نگاهش فتوکپی نگاه فریبرز بود دلم میخواست ساعت ها نگاهش کنم بعداز یک ساعت گپ و گفت ازش خواستم عکس پدر مادرش و توی گوشیش بهن نشون بده وووووووای خدایا چی میبینم فریبرز من چقدر شکسته شده موهای سفید لاغر و نهیف شده بله خودش بود مهسا دختر فریبرز بود عشق زندگی من چند وقتی از اون دیدار گذشت با علی راجع به مهسا حرف زدم علی هم گفت خب یه قراری بزارین خونوادشو ببینیم ترسیدم تردید داشتم اما بخاطر اصرار های مهردا مجبور بودم به دیدن خونواده ی مهسا برم هرچه فرار میکردم فایده نداشت میترسیدم قرار بود دوباره با فریبرز روبه رو بشم ای خدا یعنی چی میخواد بشه چی میخواد بگه با مادر مهسا حرف زدم قرار شد روز جمعه بیستم مرداد ماه سال 92 واس خواستگاری و آشنایی به خونه ی مهسا بریم مهرداد خیلی خوشحال بود روز قبلش از خواب بیدار شد مثل همیشه گفت سلا مامان زهره ی مهربونم منم گفتم سلام پسر مهرماهی من بهم گفت دوستام همش اصرار میکنن بیا بریم تفریح بریم کنار رودخونه یه آبی به تن بزنیم نمیدونم برم یا نه منم گفتم خودت میدونی پسرم دوسداری برو گفت مهساهم همش میگه بریم بیرون میخوام لباس بگیرم نمیدونم چیکار کنم حالا فعلا برم یه دوش بگیرم رفت حموم صبحونه اشو خورد گفت مامان زهره وسایل منو حاضر کن با دوستام میرم تفریح وسایلش و جمع کردم حالم خوب نبود سردرد داشتم  هوای خونه برام سنگین بود لپم و بوسید و رفت گفت خداحافظ مامان منم با صدای آروم خداحافظی کردم در و بست و رفت و دوباره بعداز چند دقیقه درو باز کرد گفت مامان چرا جواب خداحافظیمو ندادی گفتم دادم پسرم گفت نشنیدم گفت خداحافظ گفتم خداحافظ مهردادم

. چند ساعتی از رفتن مهردادگذشت قرص خوردم سرموبا دستمال بستم و توی اتاق تاریک خوابیدم باصدای زنگ تلفن ازجام پریدم بدنم عرق سردی کرده بود تلفن و جواب دادم دیدم علی هراسون پرسید مهردادکجا رفته گفتم با دوستاش رفته تفریح گفت حاضرشو دارم میام دنبالت گوشی و قطع کرد هرچی زنگ زدم به مهردا به علی جواب ندادحاضرشدم و رفتم تو کوچه علی رسید داشت گریه میکرد به من و من افتاده بود گفتم چیشده گفت مهرداد گفتم مهرداد چی داد زد گریه کرد گفت زنگ زدن بهم تصادف کرده گفتن بیاید پاسگاه وای داشتم داغون میشدم سوار ماشین شدم انگار جاده کش اومده بود هرچی میرفتیم نمیرسیدیم از کنار رودخونه ی نزدیک پاسگاه رد شدیم کنار آب خیلی شلوغ بود آمبولانس ماشین پلیس یه عالمه آدم یه نگاه کردم و سرمو چرخوندم رسیدیم پاسگاه علی از ماشین پیاده شد جون نداشتم راه برم بهذ سختی از ماشین پیاده شدم رفتم سمت در ورودی علی رودیدم از دور نگام میکرد یدفعه محکم خورد زمین میزد تو سر خودس داد میزد خدایا ااااا مهردادم فقط دویدم با تموم وجودم رفت سمت رود خونه ی کنار پاسگاه از پل رد شدم مردم و کنار زدم و رسیدم کنار آب خدایا چی میدیدم بدن مهرداد بی جونم کنار آب افتاده بود مهردادم توی اب غرق شده بود دنیا جلوی چشمام سیاه شد با هزار زحمت بدن بی جونمو رسوندم کنار مهرداد بغلش کرد از نهاد وجودم روبه آسمون نگاه کردم و داد زدم خدایااااااااااااا مهردادم مهرداد مهرداد مهرداد...

 مهردادم نوزده مرداد سال نود و دو مامان زهره رو تنها گذاشت و برای همیشه آسمونی شد اون هیچ وقت خواستگاری مهسا نرفت و من هیچ وقت دولاره تا به امروز فریبرز و ندیدم امروز تقریبا شش سال از رفتن مهردادم میگذره و من هر روز صبح به دیدار پسر مهرماهیم میرم سلام پسر مهر ماهی من....

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2712

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

لوازم نوزادی

pshs | 21 ثانیه پیش
2687