2726

سلام دوستان داستانی که میگم مربوط به دهه ی 60 هست  کاملا واقعی هست ازتون میخوام بعداز پایان داستان یه اسم خوب برای این داستان پیدا کنید صبور باشید همه رو از قبل تایپ کردم یکی یکی میزارم. داستان و از زبون شخصیت اصلی داستان یعنی (زهره) واستون مینویسم 

بهار شصت و یک بودما توی یه خونه ی قدیمی و بزرگ زندگی میکردیم این خونه رو پدرم ساخته بود اجر به اجر. پدرم مرد .ما که میگم منظورم یه خونواده ی چندین نفره ی بزرگ بود خونمون یه در ماشین رو بزرگ طوسی رنگ داشت در که باز میشد یه حیاط بزرگ و روبه روت میدیدی دو طرف حیاط پربود از درخت های بزرگ توت و انگور وسط حیاطم یه حوض متوسط بود یه ساختمون بزرگ دوطبقه با یه زیر زمین هم انتهای حیاط بود که با سنگهای مرمر سفید پوشیده شده بود.مادر من که اسمش والیه خانوم بود دوبار ازدواج کرده بود از شوهر اولش سه تا پسر داشت واز شوهر دومش پنج تا بچه یک پسر و چهار تا دختر من بچه ی سوم بودم برادر ناتنی از شوهر اول مادرم با زن و بچه هاش با ما توی طبقه ی دوم اون خونه زندگی میکردن ماهم با بقیه ی خواهر بردار ها طبقه ی اول بودیم برادرم یه ادم فوق العاده متعصب و غیرتی و عصبانی بود اما ذاتا دل مهربونی داشت پدرم فوت شده بود و ماهمیشه از برادرم میترسیدیم سهم عجیبی داشت حتی مادرمم رو حرفش حرف نمیزد .اینارو گفتم که    فضای قصه رو از نزدیک لمس کنید.یزارم

.من زهره ام دختر سوم خونواده سال آخر دبیرستان بودم عاشق درس و مدرسه و کتاب دلم میخواست داروسازی بخونم وبرم تو داروخونه کار کنم اما نمیشد چون تا همینجاشم به زور خونده بودم داداشم اجازه نمیداد به زور خواهش و اصرار های مادرم تا همینجاشم راضی شده بود بهم میگفت دختر و چه به درس خوندن باید ازدواج کنی اما من اصلا تو این باغ ها نبودمفقط دلم میخواست درس بخونم همیشه از داداشم و از نگاهاش فراری بودم سعی میکردم قبل یا بعداز اون برای مدرسه رفتن از خونه بیرون بزنم که به اون نگاه غضب الودش برخورد نکنم مجبورم میکرد چاذر بپوشم چون بهم میگفت زیبایی باید چادر بپوشی که زیباییت کمتر دیده بشه قد نسبتا بلندی داشتم پوستم سفید و روشن بود چشمام میشی رنگ با مژه های بلند و پرو مشکیموهای بلند و پر مشکی داشتم تعریف از خود نباش همیشه از زیباییم همه جا حرف میزدن کنار این زیبایی ارامشی که تو نگاه و کلامم بود بیشتر اطرافیانم و جذب میکرد شبیه مادرم بود درست مپل خودش.امتحانات آخر ترم و دادم دوست نداشتم تموم بشه چون میدونستم خونه نشین میشم و مجبور میشم که ازدواج کنم خواستگارهای زیادی داشتم از دوست و فامیل  وغریبه و اشنا اما توجهی بهشون نمیکردم.اخر های تابستون بود یکی از اشناهامون اومد خونمون بحث پیش انداخت که یکی از فامیل های دور مادرم که از خونواده های خان زاده و عیون نشین بودن واس پسر کوچیکترشون دنبال یه دختر زیبا و با خونواده و تحصیل کرده میگردن منم زهره رو معرفی کردم مادرم وقتی شنید هول کرد از خوشحالی چون میدونست چه خونواده ی پولدارو خوبی هستن بعداز رفتن اون زن داستان و بهم گفت اما من چندان مشتاق نبودم بهم گفت بزار بیان حداقل فقط ببینشون داداشمم با صدای بلند بهم گفت از نظامی و مهندس تا بقال و قصاب خواستگار داشتی گفتی نه ماهم گفتیم باش اما اینیکی دیگه ای نه در کار نیست خونواده ی ی خانزاده ان باید قبول کنی خلاصه علی رغم میل باطنی من قرار خواستگاری گذاشته شد.

بچه ها باورتون میشه!!!

دیروز جاریمو بعد مدت ها دیدم انقدر لاغر شده بود از خواهر شوهرم پرسیدم چطور انقدر لاغر شده، بهم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم گرفته، من که از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم لینکشو میزارم شمام شروع کنید تا الان که راضی بودم.

 مامانم از چند روز قبل خونه رو بیرون ریخت و تمیز کرد همه جارو برق انداخت خوشحال بود داداشم بهترین چیزهارو واس پذیرایی فراهم کرد منم اون روز یه پیراهن طوسی حریر با غنچه های رز سرخ تنم کردم با یه روسری قرمز جوراب های رنگ پا و یه کفش پاشنه بلند کرم ملتهب و بیقرار بودم مدام به ساعت نگاه میکردم یه دفعه صدای زنگ در به صدا درومد به سرعت پریدم پشت پنجره ی اتاق و از پشت پرده همه چیز و دید زدم .اول از همه یه خانوم قد بلند با موهای فر یکدست سفید وارد شد کت دامن مشکی کت حریر بادامن مشکی کوتاه با کفشای مشکی پاشنه بلند به تن داشت و یه کیف کوچیک مشکی هم زیر  بقلش بود اول از همه وارد شد جواب سلام خونواده ام خیلی خشک و رسمی داد بعداز اون دوتا خانوم وارد شدن که خواهرهای دوماد بودن و بعداز اونها سه تا آقا وارد شدن که اخری حسین بود یه دست گل بزرگ دستش بود کت و شلوار قهوه ای با یقه اسکی کرم قد بلند با موهای مشکی از دور بیشتراز این نمیتونستم ببینم .مهمون ها داخل شدن و مادرشون که اسمش بگزا بود بالای مجلس روی یه صندلی نشست و پاهاش رو هم انداخته بود بقیه هم روی زمین دورتا دور نشسه بودن به مادرم گفت بگید عروس خانوم بیاد بایه سینی چای وارد شدم همه ی نگاه ها روم بود به حسین رسیدم اون موقعه زیرکانه نگاهش کردم هیچی از زیبایی کم نداشت چشمهای نافظ مشکی با لب های کوچیک و دندون های ریز سفید.سینی چایی رو که چرخوندم بگزا شروع به حرف زدن کرد و گفت پسر من از بهترین پسرهای شهره پسر بهترین دختر شهرو واسش میخوام حجره تو بازار داره مثل بقیه ی برادرهاش ماشین و زمین پدری هم داره که سه دنگ از اون زمین و به همراه پونصد هزار پول مهریه ی زهره میکنم بعداز ازدواج هم باید کنار من تو خونه ی پدریشون زندگی کنن مثل بقیه ی عروس ها و بچه هام جهزیه ام نمیخوام طلا ولباس هم در شان خونوادمون براش فراهم میکنم دوروز فرصت دارین فکر کنید و بهم جواب بدین الانم حسین و زهره برن باهم صحبت کنن بلند شدیم و رفتیم تو اتاق از ظاهر حسین و اون لبخندهای زیباش خوشم اومده بود مدام من من میکردیم که بلاخره حسین حرف زد اولین جمله اش این بود (چه چشمای زیبایی داری بهم گفته بودن اما تا ندیدم باور نکردم)زنگ صداشم قشنگ بود به دلم نشست کم کم اروم شدم حس بدی به مادرش داشتم اما به حسین نه.بهم گفت نترس تو بامن باش آیینه  ی من باششتتم کنارتم فقط منو ببین نمیزارم کسی اذییتت کنه کم کم خوشحال شدم حس کردم با مادرش خیلی فرق داره.مراسم تموم شد خلاصه بعداز چند روز ما جواب مثبت و دادیم از حسین خوشم اومده بود البته فشارهای خونوادمم بی تاپیر نبود توی یه مراسم بزرگ نامزد شدیم و قرار شد عقد و عروسی یک ماه بعد توی یک روز انجام بشه همه خوشحال بودن منم هرچی بیشتر با حسین معاشرت میکردم خوشحال تر بودم اخلاقش خوب بود مدام میگفت و میخندید و بهم ابراز محبت میکرد منم دلم قرص تر میشد و رفتارهای مادرش توی ذهنم کم رنگ تر بلاخره رو ز عروسی فرا رسید از یه طرف خیلی

2728

خوشحال بودم از طرفی هم میترسیدم که قرار تو خونه ی تازه چه اتفاق هایی واسم بیفته .شب عروسیم خیلی زیبا شدم دیگه اون چهره ی دخترونه تبدیل به یه چهره ی زنونه شده بود از همه خوشحالترم حسین بود مراسم عروسی تموم شد بعداز یه خداحافظی اشکبار رفتم و فصل تازه ای از زندگیم تو خونه ی حسین شروع شد.

.وارد خونه ی پدری حسین شدم یه خونه باغ خیلی بزرگ با یه ساختمون پراز اتاق های کوچیک و بزرگ تو در تو تو قسمت مرکزی حیاط رفتیم تو اتاق خودمون یه دست مبل و تلوزیون با یه تخت دونفره و یه کمد بزرگ و اینه شمعدون عروسیم کلی از خرت و پرت هتی حسین توی اتاق بود وارد اتاق شدم ...لبه ی تخت نشستم کنار حسین ...صبح از خواب بیدار شدم بیرون رفتم که صبحانه بخورم تازه فهمیدم تو اون خونه چه خبره مادرشوهرم بهم گفت بخشی از کارهای روزانه ی خونه با تو حوصله ی دعوا و مرافه با جاری ها رو ندارم سعی کن سرت به کار خودت باش ماهی یک بارم اجازه داری بری خونه ی مادرت اونم فقط یک وعده با حسین میری و با حسین برمیگردی فقطم مادرت اجازه داره بیاد اینجا و ببینتت اروم و بیصدا با یه بغض بزرگ توی گلوم صبحانمو خوردم و برگشتم تو اتاق خودم حالم خیلیگرفته بود حسین پشت سرم اومد و باهام حرف زد گفت اروم باش و به من تکیه کن نمیزارم اذیتت کنن خلاصه مدام بهم محبت میکرد عاشقانه همدیگه رو میخواستیم دوسش داشتم و دوسم داشت مادر شوهر و خواهرشوهرام خیلی اذیتم میکردن اما چون حسین و دوست داشتم تحمل میکردم حسین مرد خوبی بود یک سال از ازدواجمون گذشت زمزه های اطرافیان بخصوص مادر شوهرم برای بچه دار شدنمون شروع شد حسینم دلش بچه میخواست اقدام نکردیم نشد یک ماه دوماه شش ماه و یک سال نشد که نشد باردار نمیشدم بهترین دکرهای شهرو میرفتم اما نتیجه ای نمیگرفتم روز به روز ماه به ماه ناامیدتر در این میونم از همه بتر طعنه ی تیکه های مادرشوهرم و جاری هام خیلی عذابم میداد این حرف ها رو حسینم تاثیر گذاشته بود دیگه مپل سابق نبود کم کم افسرده شدم از زندگیم و حسین سرد و سرد تر میشدم دیگه حوصله ی حسینم نداشتم فقط به بچه و بارداری فکر میکردم بیشتر وقتم و گریه میکردم و با حسین دعوا و مرافه چون زورم به بگزا نمیرسید با حسین دعوا میکردم حسینم مپل گذشته نبود سرد شده بود محبتش کم شده بود.خلاصه بعداز گذشت دوسال و نیم تو اوج ناباوری و ناامیدی باردار شدم انگار دنیا مال من بودم خبر بارداریم و به همه دادم حسین خوشحال شد اما نه اونجوری که توقعش و داشتم حس میکردم بدبختیام تموم شد نمیدونستم که ابر سیاه تازه داره یواش یواش روی زندگیم سایه میندازه.

.نه ماه بارداریم گذشت حسین روز به روز بی محبت تر و بداخلاق تر میشد شب ها دیر میومد خونه فکر میکردم شاید بخاطر بارداریم که داره ازم فاصله میگیره شهریور سال شصت و چهار دختر نازم به دنیا اومد یه دختر خوشگل که آوازه ی زیباییش کل بیمارستان و پر کرده بود همه خوشحال بودن بیشتراز همه حسین مدام قربون صدقه ی بچم میرفت اما به من توجهی نداشت اسمش و تانیا گذاشتم از اومدن تانیا شش ماه گذشت مدام سرگرم تانیا بودم دیگه کاملا از حسی غافل بودم که کلاغ بخت برگشته ی بدبختی روی شونم نشست.یه روز غروب بود صدای  زنگ در حیاط مدام به گوشم میرسید انگار یکی اومده بود واس دعوارفتم بیرون  برادر حسین در و باز کرد یه خانم پشت در بود از دور میدیدم درو هول داد و وارد خونه شد به سرعت خودش و به وسطای حیاط رسوند مادرشوهرم داد زد چته خانوم کی هستی سر اوردی کجا اومدی داخل؟اون زن هم با صدای لرزون گفت زهره کیه؟میخوام زهره رو ببینم تعجب کردم پله هارو رفتم پایین نمیشناختمش کی بود با من کارداشت.گفتم بله زهره منم گفت زن حسین تویی؟گفتم بله نه گذاشت و نه برداشت گفت من زن حسینم زن صیغه ای حسین یه لحظه قلبم از حرکت ایستاد با صدای لرزون به جواب اومدم که چی میگی خانوم اشتباه گرفتی گفت مگه اینجا خونه ی حسین رعوفی نیست اشتباه نگرفتم من زنشم اینم صیغه نامه و عکس دو نفرمون  عکس و زد تو صورتم آسمون دور سرم میچرخید خدایا چی دارم میشنوم صدای گریه ی تانیا تو گوشم بود پاهام سست شد و زبونم قفل عقب عقب رفتم دویدم تو اتاق تانیا رو بقل کردم درو قفل کردم فقط گریه میکردم صداشو میشنیدم به بکزا میگفت چند روز از حسین بی خبرم من ازش باردارم....غرق گریه بودم حس میکردم دوباره یتیم شدم حس میکردم دارم میمیرم چند ساعتی گذشت بگزا مدام پشت در بود و در میزد و صدام میکرد زهره...زهره.... با تموم توانم جیغ زدم که برید گمشید راحتم بزارین .چمدون خودم و تانیا رو بستم منتظر اومدن حسین شدم نیمه شب بود تانیا توی بغلم خواب بود کلید توی در چرخید و حسین باحالی نزار وارد اتاق شد نزدیکم شد بهم گفت برات توضیح میدم گفتم بهم بگو راست یا نه کلی من من کرد و اخرشم گفت اره راست یک سال که گرفتمش التماسم میکرد بمون نرو زهره بخدا ازش جدا میشم غلط کردم گفتم بچه اش چی ؟فقط نگام میکرد گفتم واسم مردی حسین واس همیشه دعوامون بالا گرف میخواست مانع رفتنم بشه اما قبول نکردم وقتی دید تلاشش بی فایده اس بهم گفت برو ولی حق نداری تانیا رو باخودت ببری.تانیا آخرین تیر ترکش اسلحه ی حسین بود.پارو دلم گذشتم اون لحظه مردم از تانیا گذشتم تانیای نازنینمو که خواب بود روی تخت رها کردم و از اتاق زدم بیرون دم در به حسین نگاه کردم گفتم بد کردی حسین رفتم که رفتم. فقط صدای داد زدن هاش و تهدید کردن هاش تو گوشم بود

یکی ریپلایم کنه تابعدبیام بخونم

لطفا براامضامم دعاکنید

همین اول امضام میگم اگه ازپستم خوشت نیومده و...حالابه هردلیلی ازجمله یانظرم ناراضی بودی به خوبی بهم بگو من بدنیستم به خوبی که بگی به خوبی هم پاسخ میگیری پس به دلایلی که بعضی کاربرااینجاروازان خودشون میدونن وهرچی دوست داشتن وبه ذهنشون ردشد وپیاده میکنن گفتم بگم بهتون ازاین به بعد توهین کنی توهین بهت میشه تویه جمله قشنگ بگویاپستموپاک کنم نشدولازم بود عذرخواهی کنم.باتشکر😊 خدایاتوخودت میدونی چی میخام پس؛  خدایابه امیدخودت... برام دعاکن به وسعت دلت ممنون عزیزم🌺🌺هرکس خودداندوخدای دلش که چه دردیست کجای دلش😢😢خانمادرسته اینجامجازیه همدیگرونمیبینیم نمیشناسیم اماکلمات انرژی دارند  هیچ وقت حسرت زندگی آدمایی رو که از درونشون خبر نداری نخور!!!!حسادت نوعی اعتراف به حقیر بودن خویش است.. هر قلبی دردی دارد٬ فقط نحوه ابراز آن فرق دارد... بعضی ها آن رادرچشمانشان پنهان میکنند ٬ بعضی ها در لبخندشان!!!!!!خنده رامعنی به سر مستی مکنآنکه میخندد غمش بی انتهاست..نه سفیدی بیانگر زیبایی ست....... ونه سیاهی نشانه زشتی........ کفن سفید ٬ اما ترساننده است: وکعبه سیاه ٫ اما محبوب ودوست داشتنی است.....انسان به اخلاقش هست نه به مظهرش.....قبل از اینکه سرت را بالا ببری ونداشته هایت را به پیش خدا گلایه کنی..... نظری به پایین بیندازو داشته هایت راشاکر باش❤️❤️..

.چند ماه گذشت بعداز کلی دعوا و مرافه و لج و لج بازی بخشیدن مهریه ام از حسین جدا شدم و برای همیشه از دختر نازنینم جدا موندم فقط اجازه داشتم ماهی یک بار یک روز تانیا رو ببینم که خونوادم مخالف همین یه روزم بودن میگفتن وقتی حسینی نیست تانیا رو هم فراموش کن حالا دیگه من ول سن بیست سه سالگی تبدیل شده بودم به یه زن مطلقه افسرده پریشون و داغون شبانه روز وقتم توی یه اتاق بی نور و تاریک توی کنج خونه به فکر تانیا میگذروندم لحظه شماری میکردم واس رسیدن روزی که قرار بود ببینمش مدام به حال خودم و دختر یک سالم اشک میریختم و گریه میکردم همدم

وهم صحبت تنهاییام خواهر زادم کبری بود توی این شرایطم باز مدام خواستگار داشتم و برادرم اصرار میکرد که ازدواج کن اما دیگه نا و رمقی واس اینکار نزاشتم چند ماهی از طلاقم گذشت شرای یه کمی برام عادی شد یه روز که مادرم از بیرون برگشت صدام زد و بهم گفت بکو تو صف نونوایی کیو دیدم لیلا خانوم همونکه تو خونش اموزشگاه خیاطی داره از تو پرسید منم گفتم طلاق گرفتی و خونه ای اونم بهم گفت بفرستش آموزشگاه پیش خودم هم خیاطی یاد میگیره هم از این حال و هوا در میاد پیشنهاد مادرم و جدی نگرفتم بعداز چند روز بلاخره با اصرار های مادرم قبول کردم رفتم از اینجا بود داستان زندگی من دوباره از نو شروع شد .لیلا خانوم از اشناهای قدیمی ما خیاط ماهری بود یه خونه کلنگی قدیمی داشت که زیززمین خونه رو خیاط خونه کرده بود چهارتا بچه داشت سه تا دختر و یدونه پسر از اون زن های کاربلد وهکمه فن حریف روزگار بود زبون برایی داشت و تو خونشون حرف اول و میزد رفتم اونجا مشغول آموزش و کار شدم روحیه ام بهتراز قبل شده بود چون کار میکردم کمتر فکر میکردم واس لیلا و دخترش داستان زندگیمو تعریف کردم همیشه باهم درد ودل میکردیم من از حسین و تانیا اون از دختراش و پسر یکی یدونه اش فریبرز.یه روز بهم گفت برو در خونه ی بگزا و تانیا رو ببین دل تنگشی مادری بچه ات حقته چرا صبر کردی اونا بیارنش دلم قرص شد گفتم از داداشم میترسم گفت از خونه ی ما برو کی میفهمه رفتی دل و زدم به دریا و چنین مرتبه اینکارو کردم تا اینکه یه روز رفتم اموزشگاه دیدم لیلا خانوم گفت یه خانومی به اسم بگزا اومده اینجا دنبالت منم گفتم نیستی وای هری قلبم ریخت ترس همه ی جونمون و برداشته بود لیلا خانوم گفت مادر حسین دیگه درسته؟با لکنت زبون گفتم آره لیلا بهم گفت نترس واس دعوا نیومده بود میخواست باهات حرف بزنه گفت فردا دوباره میاد تانیا هم با خودش میاره. اول تصمیم گرفتم از فردا دیگه نرم خونه ی لیلا اما عشق دیدن تانیا منو روانه ی خونه ی لیلا کرد رفتم بگزا اومد با روی خوش و مهربون تانیا هم بود بهم گفت ومدم بگم حسین خیلی پشیمون میدونم خونواده ات قبول نمیکنن اما حسین تورو میخواد برگرد بیا سر زندگیت گفتم چی میگی بگزا خانوم داداشم بفهمه منو میکشه در ضمن اون زنش چی بچش چی گفت با هاش معامله کردم بهش پول دادم بچه اشو سقط کرد و پول و گرفت و رفت دیگه چندین ساعت با هم حرف زد که حسین نادم پشیمون میگه عشق فقط زهره به دخترت فکر کن بهم گفت دست تانیا رو بگیرین و با حسین فرار کنید برید یه شهر دیگه هرچی باش حسین یه زمانی شوهرت بود بعداز یه مدت که آب ها از آسیابافتاد برگردین خونوادتم کم کم کنار میان به تانیا فکر کن به عاقبت بچه ات او نروز بگزا ساعت ها با من حرف زد بهم گفت دیگه آماده باش فردا شناسنامه ات و بردار و بیا اینجا منم حسین و تانیا رو میفرستم اینجا دنبالت که از اینا برین.اون شب خیلی به حرفهای بگزا فکر کردم به کبری همه چیزو گفتم یه نامه هم واس مادرم نوشتم ازش ببخشش خواستم به کبری گفتم بعداز رفتن من اینو بده به مامانم بهش بگو که به خاطر تانیا رفتن روز بعد با شناسنامه یکمی پول و طلا رفتم خونه ی لیلا و منظر اومدن حسین بودم یدفعه دیدم فریبرز پسر لیلا صدام میکنه زهره خانوم یکی دم در کارت داره میگه حسینم هول شدم چادرمو سرم کردم و از لیلا خداحافظی کردم توی راهرو به سمت در ورودی بودم که بازم فریرز صدام کرد اون لحظه برای اولین بار با فریبرز چشم تو چشم شدم یه جوون نوزده بیشت ساله ی سبزه رو و خوشتیپ و زیبا گفتم بله چیشده گفت جسارتا من دیروز حرف های اون پیرزن و راجع به فرار شما با این اقا شنیدم از من به شما نصیحت اینکارو نکنید گفتم چرا گفت این اقا معتاد اعتیاد داره چشما شو حالتاش داد میزنه پاهام سست شد گفتم چی میگی تو از کجا میدونی گفت ما مردا برخلاف شما این چیزا رو خوب میفهمیم اینکارو نکن نرو لیلا که حرفامون میشنید به فریبرز گفت چی داری میگی پسر سردش نکن گفت از من گفتن بود نرو که دوباره برگردی این مرد معتاد اصلا برو پرس و جو کن ببین اگه درست بود باهاش نرو اما اگه من اشتباه کردم باهاش برو خدا آسمون دور سرم میچرخید چی میشنوم یعنی حسین معتاد ؟لیلا بهم گفتم حتما حکمتی توش که دم رفتنت نه اومده رو بهش بگو چند روزه دیکه بیا بریم یه بهونه ای بیار بگو شناسنامه پیشم نیست تو این فرصت پرس و جو کن با دل قرص برو نه با شک و تردید رفتم دم در حسین و دست به سر کردم پرس و جو کردم تو محله از رفیقاش از برادرش همه تایید کردن که حسین معتاد به لیلا خانوم گفتم فریبرز درست گفت اونم کلی خدارو شکر کرد و بهم گفت خدارو شکر که نرفتی دختر گفتم اگه حسین بیاد بهش چی بگم لیلا گفت اون با من جوابش میکنم خلاصه دوباره امیدم واس دیدن تانیا داشتن تانیا نامید شد حسینم برای همیشه رفت با این تفاوت که دیگه اجازه ندادن همون ماهی یه بارم تانیا رو ببینم.

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730