سلام خانوما من کاربر قدیمیم ولی تاپیکدیگه اومدم شناخته نشم
راستش ۸ساله ازدواج کردمدختر ۵ساله دارم سر یک مزاحمت تلفنی تو سن ۱۸سالگی با همسرم آشنا شدم اولش بابت اینکه خانواده پر جمعیتی داشت و هیچی نداشت ردش کردم ۶ماه بعد دوباره رابطمون شروع شد و با وجود مخالفت پدرم ازدواج کردیم دمعروسی جنجال به پا کرد و تمام حرفایی که حالا به نسبت بچگیم زدمیا دواهامونو تو جمع گفت و کم مونده بود جدا شیم دوباره من زندگیمو حفظ کردم و باهم عروسی کردیم خانوادش خیلی بهم حرف زدن مثلا اینکه تو بی حجابی ما میدونستیم دختر عممو میگرفتیم براش و این حرفای چرت و پرت شوهرم خیلی قرطی بود زنجیر مینداخت لباس های یقه باز همه جوره یه پسر امروزی بود ۹سالم ازم بزرگه اصلا اهل بیرون و تفریح نیست میگفت ندارم منم میگفتم فقط بریم قدم بزنیم چیزی نخریم میگفت نه نمیتونم فقط دوس داره با خانوادش بیرون باشه مسافرت باشه یهو ۲۰نفر میرن سفر و من دوس ندارم اما بابت خوشحالی شوهرم میگفتم بریم و با هانوادش خیلی دوست و همراه بودم با اینکه خیلی بهم توهین میکردن ولی بابت عشقی که به شوهرم داشتم فراموش میکردم تا اینکه برادر شوهرم زن گرفت همون برادری که به من گیر میدادو لباسامو گیر میداد یک زنه کاملا بی حجاب ترکیه زنش بی حجاب بود وخیلی راحت الان اصلا به زنش گیر نمیده و این به ما ربطی نداره زندگی خودشه ولی شوهرم از وقتی جاری دار شدم دایما بهمگیر میده جوری که مانتو های گشاد بپوشم اصلا مانتو که بیرون میخرمو دوست نداره باید بدم خیاط حالا گشادش کنه درزاش بسته بشه دکمه بزنه هزارتا گیر دیگه اگر نکنم این کارو زندگیم سیاهه بابت آرایشم گیر میده همه چیز مثلا اگر نمازم یادم بره جلو خانوادش باهام برخورد میکنه و من از ارس اینکه الان شر میکنه گریممیگیره و از ترس میمیرم تا بیایم خونه مثلا پریشب خونه برادر شوهرم گفتم فلان بازیگر مرد قشنگه به شوخی اصلا نخواستم بهش چشم داشته باشم خدایی نکرده تا آخر مهمونی جوری باهام برخورد کرد برادر شوهرمهمش آروم بهش میگفت چته آدم باش جنبه داشته باش بعد اومدیمخونه گفت من اشتباه کردم دوباره رفتیم خونه مادرم فهمید من قلیون کشیدم میدونم اشتباه کردم ولی تو جمع بهم حرف زد تو دروغگویی فلان منم هیچی نگفتم اومدم خونه گفتم بابا اگرم ناراحتی اومدیم خونه بگو دل پدر مادرمو خون نکن اصلا نمیفهمه خیلی باهام قهر میکنه من تحمل قهرشو ندارم میخندمناز میکشم آشتی کنه باهام ولی نمیفهمه خیلی ناراحتم خیلی تو جمع کوچیک شدم تا الان همه هم الان فهمیدن خواهر شوهرم همش میگه ما شرمنده ایم میخوام برمخونه پدرم دوسش دارم ولی میترسم دیگه از چشم بیفته شکاک شده میگه بقیه بی غیرتن من غیرت دارم جمعت میکنم با این زبون روزم قسم میخورم خیلی پاکدامنم تا الان چپ نجمبیدم تا الان کاری نکردم بهم میگه نماز نخونی طلاقت میدم همه مردا این شکلین؟؟؟؟
من گاهی دوس ندارم خونه مادرش برم ولی جرات ندارم بگم باهام قهر میکنه توروخدا بگید چکار کنم