2733
2734

سلام خانوما...درد و دلهام خیـلی طولانیه یجورایی از اول زندگیم نوشتم اگه کسی صبرش کمه ممنون میشم همراهمیم نکنه

من اولین باره که توی نی نی سایت تاپیک میذارم و اصلا قصد پربازدید شدن یا بازی با احساس و تفکر دیگران رو ندارم...هیچوقت فکر نمی کردم اولین تاپیکم این شکلی باشه...مدتها خواننده ی خاموش بودم و بابت اختلافات عجیب و غریبی که بین خانومهای سایت با شوهراشون میدیدم از ته قلبم غمگین میشدم...گرچه تو زندگی خودمم پر از مشکل و درد و ناراحتی بود ولی قابل تحمل و دندون رو جیگر میشد سر کرد...امشب بی نهایت احساس بی کسی می کنم و فقط پناه بردم به قرآن و دعا اما آرومم نکرد...میدونم اثرات اون دعاها بعدا بهم رو میکنه...اما من توی این لحظه به یه جفت گوش به یه انسان...به یه قلب مهربون احتیاج دارم تا از دردهام بگم و اون قضاوت کنه یا راهنماییم بده...

صبوری کنید تایپ کردم از قبل ولی هم گوشیم خنگ میزنه هم سرعت اینترنتم بشدت پایینه سعی می کنم تند تند بزارم

هرچه تبر زدند مرا...زخم نشد جوانه شد

خانواده ی کاملا سنتی هستیم تک فرزندم پدرم نظامی بود و الان چندسالیه بازنشست شده مادرم چند کلاس بیشترسواد نداره و بشدت تحت سیطره ی پدرمه...پدرم به تریاک اعتیاد داره و اوایل زندگی مادرمو خیلی اذیت می کرد اما الان بهتر شده...به لحاظ خورد و خوراک و پوشاک بهترین بودیم اما به لحاظ عاطفی صفر...یه مادربزرگ بدجنس داشتم که هنوزم که هنوزه دست از سر مادرم برنمیداره و هم‌ش به فکر طلاق مادرم و جدایی انداختن بین مادر پدرم بود...مادرم بقدری تو این سالها بخاطر من که یدونه بچش بودم صبوری کرد و طاقت آورد که بیماری اعصاب و روان گرفت، سالهاست قرص و دارو مصرف میکنه و بدون اونها لحظه ای نمیتونه دووم بیاره...پدرم از همون ابتدا ساز مخالف میزد و علنا به مادرم میگفت من تو رو نمیخواستم و فلان کسو میخاستم حالا ازت بچه دارم به زور تحملت میکنمو بیا و سازش کن تا برم یه زن دیگه بگیرم!...مخلص کلام اینکه با حمایت و پشتیبانی خانواده ی پدریم از همون اول پدرمو شیر میکردن که به مادرم خیانت کنه...درست بخاطر دارم که فقط شیش یا شایدم هفت سالم بود که زنهای جور واجور به اسم اینکه با این خاموم فلان جا آشنا شدم و میخواد باهات آشنا بشه تو خونمون رفت و آمد میکردن که در واقع صیغه ی پدرم بودن...درست صحنه ی روزایی که مادرم خون دل میخورد رو با چشمام میدیدم اما اونموقع بچه بودم حالیم نمیشد الان که به اون سختی ها فکر میکنم تا ته مغز استخونم میسوزه...

هرچه تبر زدند مرا...زخم نشد جوانه شد

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2731
2738

مامان پدرشو از دست داده بود و یه مادر پیر و فرتوت و چروکیده داشت که همین چندسال پیش ها فوت کرد و با اینحال که خاله و دایی زیاد دارم اما هرکدوم سر خونه و زندگی خودشون بودن به ناچار از روی اجبار میسوخت و میساخت...بی وجدانی های پدر ادامه داشت...به سن دوازده سیزده سالگی رسیدم...فکر کنم حدودا راهنمایی بودم شاید دوم یا سوم...که خانومی (شاید بی ادبی باشه اما بهتره بگم ج نده خانومی!) از همون زن ها به خونمون پا گذاشت هرچی ازش پرسیدیم اسمت چیه نگفت گفتیم کجایی هستی نگفت اصلا اسم و رسمشو نمیداد و با بقیه فرق داشت دو سه روز خونمون موند و اون روزای آخر به مادرم گفت شهربانو هستم و ماما ام و اهل مشهد(بماند که بعدها فهمیدم همه دروغ) خلاصه دم دمای رفتنش میگفت چه خانواده ی خوبی هستین چه زن صبور و مهربانی... چه دختر قشنگی داری و فلان...خلاصه یه دل نه صد دل از صبر و قناعت مادرم و بقول خودش منش و تربیت من خوشش اومده بود...وجدانا خودش هم زن آرومی بود...هنوزم همینجوریه کم صحبت و تودار...خلاصه اینکه سالهارو با خوبی و بدی هرجوری که بود سر کردیم اما اون زن رو فراموش نکردم و به سوم یا چهارم دبیرستان که رسیدم خانواده ی پدریم بنا رو به این گذاشتن که این دختر خواستگار داره چرا نمیدینش بره مگه نمیخواین خوشبختیشو ببینید سنش بالا بره میترشه و فلان و بهمان...از همین جور حرفهای عهد بوق...

هرچه تبر زدند مرا...زخم نشد جوانه شد

یه روز یه پسر و مادر با جعبه شیرینی اومدن در خونه بعنوان خواستگار رفتیم تو اتاق و من هرچی گفتم پسره (که الان شوهرمه) گفت باشه من قبول دارم راجع به تعداد فرزند راجع به اقتصاد خانواده حتی راجع به چیزای بظاهر بی مربوط مثل سیاست... گفتم من تک فرزندم و بشدت به مادرم وابسته ، ازشون جدا نمیشم و خلاصه هرچی گفتم اون گفت درسته منم همین عقیده رو دارم اما هیچ حرفی از خودش برای گفتن نداشت از همون اول یه مقدار بو برده بودم که مغزش پوکه اما پدرم به شدت از این پسر و خانوادش تعریف میکرد و اصرار داشت که من ضامن خوشبختیت میشم و مادرمم که ساده دل و همیشه مطیعش بود حرفهاش رو تایید میکرد و صحه میذاشت یجورایی پدر تهدیدم کرد که اگه دست رد به سینه ی این بزنی تا خواستگار بعدی روزگارت سیاهه و شاید به هرکسی ندمت ولی این مطمئنه و اینجور اونجور...

هرچه تبر زدند مرا...زخم نشد جوانه شد

من که از محدودیت هام توی خونه خسته شده بودم با خودم فکر کردم اینکه میگه تحقیق کرده پسر خوبیه خود پسرم که در همه چیز باهام تفاهم داره چرا با آوردنش به زندگیم به اینهمه رنج و تنهایی و بی همزبونی پایان ندم؟ ما یه نیمچه بله دادیم و قرار شد فرداش بریم برا آزمایش...تو این گیر و دار پدرم به همه اعلام کرد که ما مجلس داریمو دخترمو شوهرش دادم و فلان...کاری کرد که اسمش روم باشه و دیگه نتونم ازش دست بکشم...شب اون روز عمه ام اومد خونمون و یواشکی منو برد یه گوشه و بهم گفت که اینکارو نکن به این وصلت راضی نشو من خوبتو میخوام و اینا (من که از قبل نسبت به اونا توسط پدرم شستشوی مغزی شده بودم حرفهاشو رو حساب حسادت گذاشتم و قبول نکردم) اون دید من باورش ندارم گفت بذار یه چیزی بهت بگم مادر پسره برات آشنا نبود؟؟بنظرت شبیه کسی نبود؟ گفتم نه گفت این زن خواهر همون زنیه که چندسال پیش به اسم شهربانو اومده بود خونتون!!!!

هرچه تبر زدند مرا...زخم نشد جوانه شد
2706
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687