2726

خانما ممکنه یه کم طولانی باشه درد دلم.لطفا اگه صبور هستید تا اخر بخونید و بگید اگه جای من بودید چکار میکردید؟

من عروس دوم خانواده شوهرم هستم.موقع ازدواجمون بسیار مقبول خانواده شوهر بودم و مادرش و پدرش و خواهر برادراش به جز یکی از برادرها واقعا دوستم داشتن و سنگ تموم گذاشتن.از نظر ظاهری تعریف ازخود نباشه قد بلند و خوش اندام و خوش چهره م.خیلی از نی نی سایتی ها هم عکسمو دیدن.هدیه پدر و مادرم واسه عروسیم یه خونه ۱۳۰ متری با تمام وسایل بود.شوهرم دکتره و استاد دانشگاهه.توی خونشون خیلی عزیز و محترمه و همین باعث شده برادر بزرگترش وحشتناک به زندگیمون چشم بد داشته باشه و از همون روز اول شروع کرد به ازار و اذیت.زنش از من متنفره و بعد از گذشت هشت سال هنوز نمیدونم علت نفرتش چیه؟

قبل از عقدمون پدرم و پدر همسرم توافق کردن که مهریه ۵۰۰ سکه باشه.روز عقد یه عالمه مهمان دعوت کردیم خالهدهام از شیراز و تهران اومدن،چقدر تدارک دیدیم،خانواده همسرم نهار واسه ۷۰ نفر سفارش دادن که بعد از محضر همه بریم اونجا و عصرش یه جشن معمولی داشته باشیم تا وقتی که بخوان تالار بگیرن و جشن مفصل داشته باشیم.اما دقیقا همون لحظه ای که چادر سفید سرم کردن و نشستیم توی جایگاه برادرشوهرم اومد و شروع کرد به عربده کشی که اهای کلاهبردارا میخواید برادر منو بچاپید؟کی اجازه داده عقد کنید؟مگه برادر من بزرگتر نداره که بدون اجازه من اومدید دارید تلکه ش میکنید!!!!!و چشمتون روز بد نبینه حمله کرد سمت شوهرم و یقشو گرفت که مگه تو صاحب نداری که هر غلطی میخوای خودت انجام میدی؟حالا پدرش و همه فامیل همینطوری بهت زده نگاه میکردن.باباش یه سیلی خوابوند تو گوشش و دعوا شد.بابام فقط اشاره کرد که بریم.چادرو دراوردم و در حالیکه مث بید میلرزیدم و به سختی میتونستم راه برم از محضر اومدم بیرون.همه فامیلهای ما سوار ماشینا شدن و خواستیم راه بیفتیم که خواهر شوهرام با گریه اومدن جلوی ماشینمون و خواهش و تمنا که توروخدا نرید،اینطوری بدتر داغون میشیم،بابامم گفت عروس شما خونه ی ما نیست.لطفا اون طرفا نیاید.

بازوم به شدت درد میکرد ولی انقدر ذهنم اشفته بود که اصلا متوجه نشدم علتش چیه؟رسیدیم خونمون و من فقط مثل ادمایی که برق گرفتشون نشسته بودم و سکوت مطلق...تو فکرم هزارتا مسئله مجهول بود.چرا اینطور شد؟مگه ما توافق نکرده بودیم؟اصلا این نابرادر تا اون موقع کجا بود؟چهره خیس عرق شوهرم که تو اوج عصبانیت و در عین حال شرمندگی بود یه لحظه از جلوی چشمم کنار نمیرفت...

همه فامیل اومده بودن خونمون،پسرعموی بابام از شدت عصبانیت داشت سکته میکرد میگفت تا این بی شرفو نکشم اروم نمیشم،شوهرخاله هام وحشتناک عصبانی بودن،بابامم فقط سکوت کرده بود و میگفت هیچی نگید فقط اروم باشید و فراموش کنید امروز رو.مادربزرگ خدابیامرزم گریه میکرد و خلاصه همهمه بدجوری بود.فقط به فکر آبروی خانوادمون بودم که جلوی دوست و دشمن رفت.بابام گفت تصمیم با خودته.هر کار میخوای بکنی ما همه پشتتیم.چون ازدواجم سنتی بود و دلبستگی زیادی نداشتم تصمیم گرفتم تمومش کنم.رفتم توی اتاقم و هر چیزی که برام اورده بودن توی دوران نامزدی همه رو بسته کردم حتی گل خشک ها رو.بردم گذاشتم توی ماشین پسر داییم و گفتم ببره بزاره در خونشوم و برگرده.بابامم اجازه داد و پسر داییم وسایلو برد و اومد.گفت در خونشون قیامت بوده.وسایلو که بردم انگار بمب افتاده وسطشون.باباش کلی گریه کرده و گفته این چه کاریه که کردید؟مامانش هم توی حیاط افتاده و داشته خودشو میزده و میکشته‌.

کم کم فامیل هامون رفتن و منم تازه اشکم دراومد.غروب حدود بیست تا از مردای بزرگ خانوادشون اومدن خونمون و خلاصه براتون بگم تا ده روز خداشاهده به جان دخترم بیست نفر،سی نفر ادم میومد خونمون.یه عده میرفتن خونه پدربزرگم،یه عده خونه شوهرعمم که مرد بزرگیه تو خانوادمون،یه عده خونه بابام...زن و مرد میومدن.برادر کوچیک شوهرم که دانشجوی یه شهر دیگه بود همون شب اومد و خودش اومد خونه بابام اینا با یه گل بزرگ و شیرینی اون از طرف خودش عذر خواهی میکرد.از کوچیک تا بزرگ میومدن.مادر شوهرم و خواهرشوهرام میومدن،خانواده عموی شوهرم که خیلی باهاشون صمیمی بودن از اصفهان اومدن همون شب.خیلی براشون افت داشت این اتفاق و یه جورایی شان کل طایفه شون زیر سوال رفته بود.از طرفی شوهرم گفته بود خودتون درستش میکنید وگرنه بد تاوان پس میدید و چون شوهرن عزیزدردونه شون بود به در و دیوار میزدن.خلاصه بعد از ده روز رضایت دادیم و بابام اکی داد که به شرط اینکه پای اون اشغال نا برادر تا ابد از زندگیمون کوتاه بشه بیان عقد کنیم.یادم نمیره روز عقدم.پدرشوهرم سند خونه رو اورده بود بزنه مهریه م!بابام گفت حاجی خودتون میدونید که بحث ما اصلا مهریه نبوده،چون قرار نبوده دخترمونو بفروشیم!خودتون فرمودید پونصدتا بدون اینکه رو حرفتون حرف بزنیم گفتیم چشم.اتفاقی که افتاد سر بی ادبی پسر بزرگتون بود نه ۵۰۰ تا سکه.خلاصه پدرشوهرم همونجا مهریه رو کرد ۲۰۰۰ تا سکه و گفت میخوام دل عروسم قرص و محکم باشه که بدونه از خیلی چیزا برامون عزیز تر و مهم تره.خداشاهده اگه من واسم مهم بود دو تا مهرم باشه یا ده تا یا هزارتا.عقد کردیم و فردای اون روز برادرشوهر بی شعورم و زنش اومدن خونه بابام.خم شد دستمو بوسید و دست بابامو بوسید و عذرخواهی کرد.زنش از لحظه ای که اومدن اشک ریخت تا وقتی خواست بره و هزار بار گفت من نخواستم بیام این به زور اوردم و با نفرت وحشتناکی منو نگاه میکرد!🙄😐😑


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2728
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز