امروز اومدم خونه بابام.یاد اونروزی افتادم که فرداش عروسیم بود دیگه داشتم آخرین وسایلامو جمع میکردم خیلی شب غمناکی بود .حس میکردم حتی در و دیوار خونه هم باهام حرف میزدن و میگفتن.فقط با تلفن شوهرم بود که کمی آروم شدم .شما از اون شب چه خاطره ای دارید؟
من که هیجیم نبود شاد و شنگول جمع کردم رفتم ولی فردای عروسی تازه فهمیدم چه خبره تا شب گریه کردم شوهرم بردم خونه بابام.بابام گفت تا پاگشا صبر میکردی دیگه فرداش پاگشا کردن دیدن صبر ندارم
منکه مجردم مطمئنا برام سخت نیست چون انقدر اینجا اذیت شدم از جانب خانوادم
فقط دلم واسه تختم تنگ بشه فکرکنم
یادته میگفتی دوستداری زودتر از من از دنیا بری چون تحمل نبود منو نداری؟چرا خدا صدای تورو شنید ولی صدای منو نه🖤 عهد بستم باخودم تااخرین نفسم بهبعشت پایبند بمونم،قول میدم سریع بیام پیشت عشقم😞.
خاطره خوب، خیلی دوست داشتم زودتر برم خونه خودم، خونه پدرم البته خیلی راحت بودم، بعد از یازده سال هنوزاطاقم با وسایل خودم هست هر سال که میرم پیششون باز اطاق خودمو با وسایل خودم دارم فقط یکم تعدادمون تو اطاقم بیشتره ، امسال گفتم قبل اومدنم برام کاغذ دیواری کنن اطاقو