دلگیرم... خیلی دلم می خواد باکسی در دل کنم...
خیلی احساس تنهایی می کنم... خسته ام...هم جسمی هم روحی
توی چند ماه اخیر خیلی بهم فشار اومده...
از بارداری ناخواسته قبل از عید و عدم حمایتم همسرم.... ونهایتا سقط دردناک تو خونه... و دریغ از احساس تاسف یا کمک و یا حتی محبت ظاهری
بالاخره گذشت و نوروز آومد و با همه تنش ها گذشت... اما گذشتنش مصادف شد با عود کردن بیماری بابام... اول فکر کردیم یه نارسایی ساده ست... حل می شه... اما حل نشد...
چقدر اون روزی که دکتری که رفته بودم ازش مشاوره بگیرم... برام تلخ گذشت.... طبق معمول سعی کردم محکم باشم... اخه من باید محکم باشم... چاره ای ندارم...اما دختر درونم هنوزم که هنوزه دلش یه پناه میخاد...
دکتر با بی رحمی تمام گفت که پیشنهاد نمیدم بیمار را اذیت کنید... اما مگه میشه... مگه آدم به همین راحتی می تونه امیدشو از دست بده...
امیدم ب خداست.. من تنهام.. کسی نیست بهش تکیه کنم جز بابام... اونم که توی این سه چهار سال اخیر کم شده ... اما وجودش، اسمش باعث می شه.. حداقل دلم روشن باشه که کسی هست.....
هنوز دو هفته از بستری شدنش نگذشته بود... که همسرم گفت دوباره شغلشو عوض کرده و باید بره شهرستان برای کار... سه هفته نباشه.. یه هفته بیاد.... اونم توی شرایطی که برای نگهداری از پسرمون مستاصل شدم... یه پام بیمارستانه... یه پام خونه مامانم... یه پام سرکار... یه پام پیش پسرم...
من شاغلم.. مادرم پسرم را نگه میداره... که الان درگیر باباست...
طفلک خالم از راه دور اومد سه هفته پسرمو نگه داشت.. بماند که برای اون چقدر سخت بود.. و چقدر برای پسرم سخت بود.. چون همون روز اول بجه بی دلیل تب کرد...
واقعا اگه به لحاظ مالی به درآمد من وابسته نبودیم.. دوست داشتم کارمو ول کنم و بمونم خونه.. اما نمیشه...
خیلی احساس تنهایی می کنم.... کم اوردم... شاید در شب چهارساعت بخوابم... اونم نا اروم... از طرفی هم باید ظاهر خودم را حفظ کنم برای روحیه مامانم.. بابام... پسرم..
یادمه همیشه بابام میگفت : زن باید قوی باشه.. میگفت تو یه دختر قوی هستی... همیشه اول اسمم بجای خانم، آقا میذاشت... میگفت مرد باش... مردونه زندگی کن...اما واقعا نمی تونم.. من زنم.. دلم میخواد بشینم زار بزنم....اما کو یه شونه که بهش تکیه کنم...