2733
2734
عنوان

خاطره من از بارداریم😔

13482 بازدید | 140 پست

سلام..من تو سن ۱۶سالگی باشوشو ازدواج کردم...از همون اوایل بلوغم مشکل پریود شدن داشتم...طوری ک تا سه ماه شش ماه پری نمیشدم بعد ازدواجمم تا امپول نمیزدم پری خانم نمیومد...خلاصه از همون اول ازدواجم جلو گیری نداشتم پیش دکترای مختلفی رفتم ولی نتیجه نگرفتم..تقریبا چهارسالی میشد و من همچنان بی نتیجه هرماه پری عقب میوفتادو من منتظر اخرشم با ی بیبی چک منفی رو برو میشدم و بازم پری نمیومد و من خودمو دلداری میدادم چند روز بعدش ازروی علائم های که تو ذهنم برای خودم میساختم دوباره امیدوار میشدمو میرفتم ازمایش میدادم و باز جواب منفی و گریه ها و زجه های من..من از خانوادم دورم...سنی نداشتم ولی مادرشوهرم هربار تلفنی خبر بارداری اطرافیانو میکوبید تو سرم شایدم من خیلی زودرنج و حساس شده بودم ولی روزی نبود ک زنگ بزنه درمورد بچه حرف نزنه...یبار مادرم پیشنهاد داد ک برم شهرشون و پیش ی دکتر مرد ک تعریفشو شنیده بود..من بازم امیدوار شدم و رفتم اقای دکتر بهم گفت باید عمل تشخیصی درمانی انجام بدی(لاپراسکوپی)من خودمو برای عمل اماده کردم...یادمه توی اتاق عمل ک دستو پامو میبستن از شدت بغض و ترس بدنم لرز گرفته بود...خلاصه عمل انجام شد و دکتر گفت راه رحمت بسته بودو من بازش کردم..روزی دوتا جنتا مایسین میزدم تا پونزده روز ..پیش خودم گفتم دیگه مامان میشم..

ده روز بعد رفتم پیش دکتر تا بخیه هامو بکشه..بهم لتروزل و hcgداد گفت از روز ده تا بیستو هشت پری ی روز درمیون اقدام داشته باش..منم سرخوش رفتم برا اقدام یادمه هفته اخر اقدام رو تاسوا و عاشورا بود

من برای مراسم گهواره علی اصغر نذری پخش کردمو تو بغل مادرم زار میزدم...خلاصه روز موعود رسید مادرم هروز زنگ میزدو حالمو میپرسید بیچاره منتظر بود تا بگم داری مادربزرگ میشی..صبح ساعت پنج منو شوشو بیدار شدیم برا گذاشتن بیبی چک مطمعن بودم ک دیگه مامان شدم...من رفتم دسشویی و شوشو پشت در منتظر بود..وقتی بیبی چکو زدم پنج دقیقه ده دقیقه یک ربع زومش بودم چشمام سیاهی میرفت..خدایا با چی داری امتحانم میکنیییی...بزور خودمو از دسشویی انداختم بیرون شوشو پشت در بیتاب جواب مثبت بود ولی وقتی منو دید گفت منکه گفتم زوده بذار چند وقت از عملت بگذره..میدونستم عاشق بچست و خودخوری میکنه...خورد شدم...دیگه زدم به بیخیالی دیگه هیچ دارویی نخوردم..ولی بعد عمل پریودام بیشتر از چهل روز طول نمیکشید و بدون امپول پری میشدم...چهارماه گذشتو من دیگ اقدام و جدی نمیگرفتم

اون ماه از بعد پری سینه درد داشتم اولین بارم بود ک این مدلی میشدم.. روز دوازده یکم شکم درد داشتم شوشو منو برد اورژانس دکتر سونو نوشت تو سونو گفته بود ی فولیکول چهارده دارم...شوهرم پرسید ممکنه این ماه باردار بشه دکتر گفت احتمالش هست ولی ضعیفه ی پوزخند ب امیدواری شوهرم زدمو اومدیم خونه..اینم بگم ی ماه قبلش اصلا نذاشتم اقدام کنیم همش جلوگیری میکردم...ولی شوشو مجبورم میکرد ی روز درمیون اقدام داشتیم منم پیش خودم میگفتم ک منکه دیگه امیدوار نمیشم ک اخرش اذیت بشم گذاشتم کارشو بکنه گذشتو یه هفته ب پری برام مهمان اوند اونروز خیلی کار کردم بعد رفتن مهمونا کمردرد پریودی گرفتم رفتم دسشویی دستمالم خونی شد بازم ی پوزخند ب خودم زدم ...پد گذاشتم ب شوشو گفتم پری شدم اونم گفت چ خوب زودتر شدی...هرچی منتظر موندم پری نیومد...زیاد درگیرش نشدم چون داشتیم دنبال خونه میگشتیم و اساسامو جمع میکردم...

سه روز ب پری ی بیبی چک تو کشوم داشتم شوشو سرکار بود هفت یا هشت صبح بود گفتم برم بزنم چون وقتی بیبی داشتم تو خونه هی وسوسه میشدم گفتم بزنم و دیگه بیبی چکی وارد خونم نشه😂😂

خلاصه رفتم و زدم بیبیو ناامید چشم دوختم بهش چراغای خونه رو روشن کرده بودمو سرموکرده بودم توش...وااای خداااا باورم نمییییشد...مگه میشه منم مامان بشم؟؟؟انقد مدیکور بعد خشک شدن برام هاله انداخته بود ک زیاد اعتماد نکردم ولی نمیدونم چرا اشک تو چشمام جمع شد و زدم زیر گریه..نمیخواستم زنگ بزنم ب مامانمو امیدوارش کنم..با چشمای گریونم زنگیدم ب ابجیم بیچاره خواب بود صدای گریمو ک شنید هول کرد بهش گفتم اجیییی بیبی چکم مثبت شددددد اونم نمیدونم چرا سریع زنگید ب شوهرش گفت😕😕دیدم دومین بعد مامانم زنگ زدم بعله من فهمیدم شوهر خواهرم نتونست جلو دهنشو بگیره و ب مامانم گفت..بیچاره مامانم ک عادت داشت هرماه اینارو بشنوه باور نکردو ب روم نیورد..غروب بیبی چکو گذاشتم تو جعبه با ی تیشرت بچه ی نامه نوشتم برا باباش که بابایی من بالاخره اومدم تو دل مامانیم ..شوشو اومد و نامه رو خوند ولی باور نکرد بازم فکر کرد توهم میزنم یخورده دلم شکست..دیدم مامانم فرداش اومد خونمون😨ازشهرشون تا اینجا چهارساعت فاصلست..

گفت ب هیچکس چیزی نگو بریم ازمایشگاه رفتم از دادم گفتن یک ساعت دیگه امادست با مامانم رفتیم دور زدیمو بعد ی ساعت برگشتیم..مامانم بهم گفت تو نیا داخل من خودم میرم جوابو میگیرم من😑 مامانم😒😒گفتم اکی هرچی منتظر شدم بیاد نمیومد گفتم برم ببینم کجاست ک دیدم اومد چهرش ناراحت بود ب رو خودش نمیورد گفت منفیه..دنیا دورسرم برا با هزارم چرخید نشستم رو صندلی گفتم بده ببینم وقتی جوابو دیدم دهنم باز موند گفتم مامان اینکه مثبتههههه گفت مسئول ازمایشگاه گفت منفیه..😶گفتم ن بخد مثبته باور نکرد بردیم ب دکتر نشون دادیم دکی گفت بعله مثبتههه من بلند بلند زدم زیر گریه مامانم هول شده بود میخندید منو هول میداد😂😂😂😂نمیدونین تا خونه منو مامانم پرواز میکردیم.تا رسیدیم خونه مامانم ب همههه زنگ زده بود خبر داد...میخواستم ب شوشو زنگ بزنم بگم دیدم مامان نمیذاره من بزنگم من😑مامانم😒😒😒اخرم خودش زنگ زد ب شوشو....😈

روزا ب کندی میگذشتن و من هر روز تو نت بودم ک ببینم بچم چقدیه الان کجاش داره تشکیل میشه باهم عشق میکردیم..شوشو هم مثل پروانه دورم میچرخید و تقویتم میکرد..یبار مادر شوشو و خواهرش اومدن خونمون شوشو اون لحظه خونه نبود که سر ی موضوعی بحث کردیم هنوز صدای قلب بچمو نشنیده بودم

اون شب ی لک کوچیک دیدم یخورده ترسیدم گفتم نکنه ک اتفاقی افتاده باشه برا فندقم

خیلی دلم گرفت ازشون تو این شرایط حالمو درک نکردن..موقع سونو قلبش رسید ک مامانم بازم اومد رفتیم صدای قلب نازنینشو شنیدیم..مامانم همش قربون صدقش میرفت خانم دکتر گفت صدای قلبش مثل پسراست...من غرق خوشی بودم..تو هفته هشت صدای قلبشو شنیدم سه هفته بعد ک دنبال ازمایشگاه خوب برا غربالگری میگشتم ی لک شبیه لخته اندازه ی نقطه دیدم ترسیدم زنگیدم ب دکتر گفت برو سونو

دکتر سونو ی مرد بداخلاق بود همش دعوام میکرد چرا سونو قبلیتو نیوردی..گفت قلبش تشکیل نشده گفتم خودم شنیدم صداشو گفت ضربانی دیدع نمیشه همه جا برام تیره و تار شد مادرم و خواهرم اطلاع داشتن ک لک دیدم هی زنگ میزدن شوشو گفت احتمالا برا نی نی اتفاقی افتاده دکتر گفت محض اطمینان دوباره فردا سونو بده‌ تا صبح گریه کردم صبح ک دروباز کردم برم بیمارستان مامانمو پشت در دیدم باز بغضم ترکید کلی تو بغل هم گریه کردیم مامانم گفت هنوز ک اتفاقی نیوفتاده ایشالا ک صحیح و سالمه رفتیم سونو دیدم دکتر چیزی نمیگه هی میگفتم چیشده میگفت چی میخواستی بشه اتفاقی نیوفتاده گفتم قلبش میزنه گفت من ضربانشو پیدا نمیکنم ولی نا امید نشو برو ببین دکترت چی میگه دکتر گفت متاسفانه ختم بارداری برو پیاده روی و فعالیت داشته باش تا دهانه رحمت نرم بشه سه روز دیگه بیا بستری شو چقد روزای بدی بود با حال داغون منو مامانم از صبح تا شب پیاده روی میکردی زن بیچاره با زانو دردش پا ب پام میومد ولی خبری از خونریزی نبود سه روز گذشتو رسید ب زمان بستری

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

مامانم و شوشو رو پشت در زایشگاه نگه داشتن گفتن همراه نمیتونه داشته باشه..ته دلم خالی شد..لباسامو با ی پیراهن سفید ک پشتش با بند ب هم وصل میشد عوض کردم گفتن گردنبندو گوشوارتو بده ب همرات پشت در مامانو شوشو وقتی منو تو اون لباس دیدن گریشون گرفت ازشون خداحافظی کردمو رفتم اتاق زایمان اتاقش دوتا تخت داشت و فقط من بودم پرستار اومد گفت من پرستار شخصیتم اسم فامیلشو گفت گفت هر کاری داشی اون ریموتو بزنی سریع میام پیشت کادرشون خیلی مهربون بودن..دوتا قرص زیر زبونم گذاشتن و ی شیاف بهم گفت سردته فن گرمایشیو روشن کنم برات گفتم ن خوبه و رفت..بعد بیسته دقیقه دردام شروع شد اهو ناله میکردم ماما اومد معاینم کرد گفت داره کم کم باز میشه و رفت من تهوع گرفته بودم داشتم بالا میوردم سریع ریموتو زدن پرستار دوید اومد پیشم گفت چیشده گفتم دارم بالا میارم تا ظرفو اورد بالا اوردم..لرز شدید گرفتم خیلی سردم بودم گرمایشو برام فعال کردنو دوسه تا پتو گذاشتن روم از شدت لزر ترسیدع بودم و گریم گرفته بود خدارو شکر شوشو اونجا اشنا داشت گذاشتن بیان تو ب شوهرم میگفتن اولین مردی هستی ک تونستی بیای پیش همراهت..مامانم تا منو دید گرفتتم تو بغلش چقذ اروم. شدم ولی دردا امونمو بریده بود میگرفتو ول میکرد ماما اومد گفت برین بیرون باید معاینش کنم اوند گفت خونریزیت شروع شده خیلی خوبه دوتا قرص و شیاف گذاشت و رفت دردم زیاد شده بود عذر میخوام ناخوداگاه از درد و بخاطر داروها اسهال شدم از ناتوانیم گریم گرفت گفتم میشه بگید مامانم بیاد گفتن ن الان نمیشه مادرت تورو تو این حال ببینه خدایی نکرده قلبش میگیره

2728

گفتم روم نمیشه بهتون بگم اینارو با گریه میگفتم خودش گفت خودتو خراب کردی سرمو تکون دادم گفت عزیزدلم اینا طبیعیه بماطر شیاف و دردی ک داری کمکم کرد بردتم دسشویی خودمو شستم برگشتم روتخت دوبار قرص و شیاف داد و رفت دردام خیلی زیاد شده یودن فاصله زمانیشون کم و شدید تر شدن دوباره مامانو شوشو اومدن پیشم من توبغل مادر زار میزدم شوشو کمرمو میمالید تا اروم بشم گفت دسشویی دارم بیچاره ها بردنم دسشویی تا نشستم یهو یچیزی با فشار از ریخت بیرون مثل ی پرتغال بزرگ ب پرستار ک گفتم گفت سیفونو نکش ب بچهت بگم برن ببینن گفتن لخته بزرگ بود احتمالا جفت بود

دوباره همون داروهارو دادن دردام اروم شده بود ماما اومد گفت در نداری؟گفتم ن گفت چ بد این همه دردو تحمل کردی نباید بذاری کورتاژت کنن

دیدم ی امپول اماده کرد گفتم چیه ب دروغ گفت مسکنه وقتی تزریق کرد زمینو گاز میزدم بلند بلند هوااااار میکشیدم میگفتم نجاتم بذین توروخدا کمکم کنین مامانم از شدت گریه نمیتونست نفس بکشه دوید بیرون دست شوشو رو چنگ میزدم بیچاره خیلی عذاب کشید بخاطر امپول زور احساس میکردم دسشویی دارم تند تند باشوشوو میرفتم دسشویی بار اخر ماما گفت دیگه حق نداری بری دسشوویی ممکنه بیوفته و ما نبینیم بعد چهل دقیقه دردم اروم شدو خوابم برد بیست دقیقه بعد چشمامو باز کردم گفتم به شوشو ب مامان بگو بیاد گفت مامانمیذاره میگه خدایی نکرده حالش بد میشه گفتم الان خوبم قول میدم دیگه گریه نکنم بالاخره مامان جونم اومد دوباره خزیدم تو بغلش اخ ک من چقد ارامش داشتم تو اغوشش

شیف داشت عوض میشد مامای جدید اومد ب شوشو مامانم گفت از زایشگاه نرین بیرون همین پشت وایسین تا من معاینش کنم همینکه دستشو گذاشت داخل ی چیزی پرید بیرو ی جنین خیلیی کوچولو ک تو خودش جمع شده بود من بمیرم برا جثه کوچیکش دوباره اشکام اومدن گفت خداروشکر بالاخره اومد و کار ب کورتاژ نکشید بعد گفت مامانش بیادختر لوستو یکم نازش کن گریه هاش تموم شه چقد ممنون کادر بلوک زایمان بودم اگه مامانو شوشو نبود نمیتونستم از پسش بربیام این بود خاطره تلخ من بماند ک باز ی تیکه مونده بود تو رحممو چقد اذیت شدم بخاطرش میدونم ک متن زیاد بود مرسی بابت وقتی ک گذاشتین امیدوارم خدا دامن همه منتظرارو سبز کنه

2738

خوب شد همون اول ذکر کردی "ازدواج کردم با شوشو" والا ما از کجا میدونستیم که با شوشو ازدواج کردی 😢😢😢😢

به یک نفر گفتند: چرا شما دیوانه‌ اید؟   گفت: ما دیوانه نیستیم فقط تعدادمون کمه ؛ اگر زیادتر بودیم ، آنوقت شماها دیوانه بودید ...
😂😂😂ن چون دختر خوبی بودم و از قبل تایپ کردم از گناهم میگذرن

من گفتم شوشو گفتن شوشو یعنی شاشو.گفتم اقام گفتن اقام مابه پدرمون میگیم .گفتم همسری گفتن بگوشوهرم😭😭

این دنیا اگه جای خوبی واسه زندگی کردن بود (اسم قبرستوناش بهشت نبود)😏😔
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
داغ ترین های تاپیک های امروز