بهش میگم از برادرت جدا شو تو یه مغازه شریکن چون زنش اصلا ادم درستی نیست
جدا نمیشه میگم با فلان دوستت نگرد میگرده
دیگه خستم کرده
هزکی هم زنگ میزنه به موبایلش صداشو کم میکنه که من نشنوم
هرکی زنگ میزنه به موبایلش
موبایلشو برمیگردونه سمت خودش که من شمارشو نبینم
دیگه میخوام به جدایی فکر کنم تا بچه ندارم تموم کمم این زندگیرو
کاری هم که با برادرش داره اصلا هیچی در نمیاره
بخلطر این هم جدا نمیشه که کارش طبقه پایین مادرشه
هرروز ۲ساعت صبحونه میره اونجا پیش مادرش ۲ساعت هم نهار میره پیش مادرش
دیگه دارم دیونه میشم