خیلی حالم بده
دیشب دوستای شوهرم و خانواده هاشون رو برای افطار دعوت کردیم.هر خانواده یه بچه داشت و کلا با بچه من پنج تا بچه بودن.
خیلی بچه ها سر و صدا کردن و بازی کردن و اتاق دخترم که بازار شام شد آخرش.بماند یکی شون بچه اش چقدر اشک بچه ام رو درآورد و اذیتش کرد.
یکی شون پسرش از در و دیوار بالا میرفت.
بعد افطار هم ساعت ۱۲ مهمونا رفتن.
بعد رفتن مهمونا شوهرم مثه حیووووون وحشی شروع کرد داد و بیداد کردن.«ر ی د ن تو دهنت.اشغال عوضی چقدر حرف میزدی.ر ی د ن تو دهن همه تون.چرا آنقدر حرف میزدی که نرن.با اون بچه های وحشی شون.من دهنت رو س رویس میکنم دیگه مهمونی بدی.خیلی نفهم و بی منطقی.انقدر حرف زدی تا الان نشستن و ....»
😓😥😥😥😥😓😥😥😥😥
من کلا هنگ بودم.بعدش بچه ام رو زد 😣😣 و بردش تو اتاقش در رو بست.منم پشت سرش رفتم بلایای بچه رو عوض کردم و یه کم پیشش موندم تا بخوابه.طفلک هر چی بهش خوش گذشت پدر نفهمش کوفتش کرد
اومدم بیرون دوباره شروع کرد همون حرفا رو زدن .
خیلیییییییییییییی عصبی بود
من اصلا باهاش دهن به دهن نکردم که اوضاع آروم بشه.دیگه کم کم خودش دهنش رو بست بعد یه ساعت.
قلبم درد گرفته بود دیگه.
حالا بگین امروز چیکار کنم باهاش؟
برم حرف بزنم؟ اگه زر زر کرد چی؟
قهر باشم؟