امروز خودمون با هزارتا بدبختی رفتیم خونه مادرشوهرم که با ما یکی دو ساعتی فاصله دارن. شبش که میخواستیم بریم، خالهم زنگ زد که افطاری دارم میدم، شمام بیاین. منم زنگیدم به مادرشوهر که ما پس افطار میریم خونه خالهم و شبش برای شام و سحر خونه شما. حالا اولین باره که بعد دوسه سال وعده خونه خالهم میرم. مادرمم تو شهر ما نیست و فقط همین اقوام هستن. م شوهرم برگشت گفت از آقات اجازه گرفتی؟ اون گفت وقت داره که بیاد؟؟؟ گفتم اره.
هیچی رفتیم و امروز که داشتیم برمیگشتیم، برگشته به من میگه تو که همش خونه خالهت میری بعد میای اینجا.
یه بارم بهش گفتم میشه آلبومتونو بدین؟ (حوصلهم سر رفته بود) برگشته میگه اون دفعه که اومدی همه آلبومامو شخم زدی! من عکس ندارم توش. گفتم عکس شوهرمو میخواستم نگاه کنم. گفت نه بچه ها عکساشو برداشتن بردن. دیگه ندارم!!!!!!!!!!!!!!!!!
منم یکم باهاش سرسنگین برخورد کردم و خلاصه زودتر از موعد پا شدیم وسط گرما اومدیم.
واقعا حرفشزشت بود نه؟ مگه من گاوم که شخم بزنم. اختیار زبونشونو ندارن.