سلام.دوستان مادر من بعد فوت پدرم تنها و بیمار بودن و ما شیفتی میرفتیم پیششون.مادرم بی نهایت ب من وابسته بودن و همه کارای خونشون حساب کتاباشون با من بود.خلاصه تو چهار شال گذشته کم کم خواهر برادرام کم اوردن و من موندم و پرستارایی ک هزینه ش و خواهر برادرام میدادن.خلاصه دو ماه قبل مادرم فوت شدن و طلاهاشون دست من بود.خواهر بزرگم گفتن طلاها دست فلانی(من)بمونه جون خیلی زحمت مادر و کشید حقیقتش من با اینکه نیاز مالی زیاد دارم گفتم اگه بدید ب من من ویلچری چیزی میخرم میدم بیمارستان ک خیرات بشه برا مادر...همسرم میکفت این کار اشتباهه خواهرت ی چیزی گفته بقیه تو رودربایسی نه نیاوردن ک خلاصه برادر بزرگم گف چک دارم و پول طلاها رو بده من بهت میدم منم میخواستم طلاها رو بفروشم ک خواهر کوجیکم گف بفروش ب من...الان دو روزه خواهرم پول طلا رو واریز کرده ب حسابم ک بدم داداشم من خواب میبینم مامانم یا منو یا شدهرمو خونه راه نمیده و اصلا از دیدنم خوشحال نیس.. تا این دو شب بعد فوتش همش تو خواب میدیدمش و بغلش میکردم خوشحال بود منم با حس خوب بیدار میشدم اما دیشب خواب دیدم رفته خونه قدیمیمون هر جی در زدم اول باز نمیکرد بعدم ک باز کرد دیدم خواهرم اونجاس با مامان خوبه ولی هر چی مامان و بغل کردم بوسش کردم اصلا تحویل نگرفت بعد با خواهرم دعوام شد بهش گفتم من پیش وجدانم رو سفیدن ک هر کاری تونستم برا مادرم کردم اونم گف اینقدر سرکوفت نزن هر کار کردی برا مادرت کردی...منم گفتم خواب دیدم مرگم نزدیکه انشالله ب زودی از دستم راحت میشید بعد رفتم پیش مادرم دیدم خوشحال نیس..حس بدی دارم شوهرم میگه تو ذهنت و درگیر کردی ولی اخه چرا همچین خوابی دیدم...در ضمن مادرم هیج وصیتی در مورد طلاهاش تداشت