چند دیقه پیش خیلی مظلوم خوابیدش پسرم.. فقط دارم اشک میریزم.. تا حالا رو پام نخوابیده بود... وقتی دید خبری از سینه نیست..یه گوشه نشست..خیلی مظلوم بود رفتاراش.. امروز انگار همش یه چیزی گم کرده بود.... انگار داشتن خنجر میزدن بهم ... بالش گذاشتم رو پام یهو اومد دراز کشید زود چشامو بستم تا نگاهشو نبینم... شروع کردم لالایی .. خودم از لالایی خودم گریم گرفت.. به یه دیقه نکشید.. خوابید..
هنوز رو پامه... چرا گریه نکرد زیاد.. چرا اونقدرام بهونه گیری نکرد.. . چرا مث خواهرش پارسال خونه رو سرش نداشت.. چرا آخه آنقدر مظلومه این.. از صبح عزای شبو گرفته بودم که چی میخواد. بشه.. اما این خیلی آقا بود .. خیلی مرده بخدا