دلم بچگیمو میخواد.وقتی فارغ از همه چی بودم .وقتی هیچ نگرانی نداشتم .وقتی میتونستم تو بغل مادرم بشینم وقتی مامانم شاد بود خوشحال بود برامون ترانه میخوند و ما چقد از اینکه قلب خونه شاده کیف میکردیم
وقتی که بابام هنوز جوون بود و میرفت اداره و من بی صبرانه منتظرش بودم ک برام خوراکی بیاره.دلم وقتیو میخواد ک تو حیاط خونه ی حوض کوچیک داشتیم و ظهرای گرم تابستون مامانم حوضو برامون پر اب میکرد و میگفت برید توش بازی کنید منو خواهرام و داداشم با خوشحالی میپریدیم تو اب و اونموقع حتی ی لحظه ب ذهنم خطور نمیکرد ک در اینده حتی فک کردن ب این خاطره چشممو تر کنه.
یادم میاد وقتی خیلی کوچیک بودم با بابام میرفتم تو مزرعه هامون.هنوز بوی اون گندمای تازه اب خورده و صدای قورباغه ها ک کنار جوی های اب بودن خیلی قشنگ تو خاطرمه.یادمه وقتی برمیگشتیم دیگع غروب بود و هوا داشت تاریک میشد .منو بابام برمیگشتیم خونه شام مادر حاضر بود چقد عالم بچگی خوبه بزرگ شدن ارزویی بود ک ب براورده شدنش نمی ارزید.یادمه هرجا میرفتیم من تو صندلی جلو بغل مامانم میشستم .هنوزم درخشش ستاره ها خیلی خوب یادمه ک چشمک میزدن و من خوب و خوش بغل مادرم نگاشون میکردم.اون اهنگای تو ماشین چقد لذت بخش بودن.
من هممیشه همه جا میرفتم با بابام .حتی باهاش نمازجمعه هم میرفتم تا قبل سن تکلیف .منظورم اینه میرفتم بخش مردونه .یه چیز خنده دار هم بگم بوی جوراباشون خفم میکرد تا اخر ولی حتی اونم خاطره انگیز بود برام. ..با بابام میرفتپ تو مزرعه ها کمکش کشاورزی هم میکردم یادمه دقیق ک باهم ذرت کاشتیم.البته فقط من نبودم.شریکش و دختر شریکش ک هم سن من بود و رفیق صمیمیم بود هم بودن و حتی یادمه منو دوستم رفتیم پیشه یه هاپو و سگه بیچاره هم خواب بود اینقد با چوپ قلقلکش دادیم تا بیدار شد و افتاد دنبالمون حتی شلوار دوستمم با دندون گرفت ک گاز بزنه فقط خدا رحم کرد چیزیش نشد. با بابام مکانیکی هم میرفتم .کلا همه جا باهاش بودم .خیلی بیش از حد صمیمی بودم .هنوزم منو از بقیه بچه هاش بیشتر دوس داره.خودش همیشه میگه .