ديشب نوشتم كه چى شده بود قضيه تهمت و اينا كه شده بود و ما رفتيم رو در رو كرديم
من و همسر سابقمو برادرش، اون قضيه كه تموم شد برادرشوهرم گيييير داد كه بايد صحبت كنين، شما بچگى كردين و اينا، تو خانوادش اين برادرش منو خيلى دوست داره
اونم گفت واسه امشب بسه فردا
ما عقد بوديم كمتر از ١ ماهه كه جداشديم
امروز صبح بهم زنگ زد در حد سلام و احوالپرسى بعدم گفت ميتونى شب بياى ببينمت گفتم اره
١ساعت پيش اومد دنبالم
هى سعى ميكرد منو ياد خاطره هامون بندازه هى ميگفت يادته اينجا ميرفتيم يادته فلان كار ميكرديم يادته اينجورى ميكردى اونجورى ميكردى، هى ميگفتم باشه بابا يادمه ول كن ، ميگفت چرا گفتم من به زور فراموش كردم، گفت اها باز شروع كرد عه يادته رفتيم اينجا با دو داشتم ميومدم تو ماشين درو بستى خوردم تو در😁 منم الكى ميخنديدم ولى دلم داشت اتيش ميگرفت، هى ميرفتم تو خودم گير ميداد دارى به چى فكر ميكنى منم نميگفتم، يه جا رو عادت وقتى دستشو از رو فرمون ميذاشت رو پاش دستشو ميگرفتم يهو دستشو گذاشت رو پاش دستمو بلند كردم تو هوا برش گردوندم فهميد، گفت ميخواستى چيكار كنى گفتم هيچى، گفت بگووووو، گير داد ولى آخرم نگفتم
آخرش گفت خيلى مواظب خودت باش هيچ دخترى رو بهتر از تو تو زندگيم نديدم، ولى نگفت برگرد! فقط آخرش نميدونم رو عادت يا چى عجله داشت گفت خداحافظ ميبينمت، منم به شوخى گفتم نه ميشه نبينمت پسندم نبودين ولى از آشناييتون خوشحال شدم
هى... نميدونم آخرش چى ميشه
با همه بند بند وجودم جلو خودمو گرفته بودم كه نگم برگرديم، آخه يه بار قبل طلاق و يه بار بعدش ازش خواستم نيومد، ميترسم همينم بخاطر داداشش اومده باشه!
برام دعا كنين محتاجم به دعا❤️