تو تهران هستیم ما ولی خانواده هامون شهرستان
حدود ۹ ماهی میشه خانوادمو ندیدم دلم لک میزنه واسه داداشام خواهرم شوهرم گفت خرداد چند روزی تعطیله میبرمت شهرستان چند وقتی بمونی
الان مادر شوهرم زنگ زدن بهم احوال پرسی کردن گفتن روزه ای منم گفتم من هستم ولی شوهرم نه سختشه بیرونه تو گرما میگه سختمه
بعد گفت دروغ میگه نمیتونه از سیگاره دل بکنه رو بلندگو بود شوهرم خودش شنید😂😂😂 قیافش😒😓😁
بعد گفت دلمون براتون تنگ شده حوصلمونم سررفته تو دهات بگو فلانی (شوهرم) بیاد دنبالمون بیاییم تهران یه هواییی عوض کنیم چند روزی تعطیله خرداد اون موقع بیاد
منم یکم ناراحت شدم چون دیگ اون موقع نمیتونم برم به خانوادم سر بزنم ولی گفتم رو چشم ماهم دلمون براتون تنگ شده بیایین یه سفر شمال هم میریم باهم
بیچاره مادر شوهرم اونقد خوشحال شد به تته پته افتاد از خوشحالی خودمم دلم سوخت براش دوتا پسر اینجا داره ولی اون جاری هام یکم بدجنسن جوری مغز برادر شوهرامو شستشو دادن از پدرومادرشون متنفر شدن حالا امیدشون تو تهران فقط به شوهرمه دلم نیومد دلشونو بشکنم
ولی خیلی هم ناراحت شدم دیگ نمیتونم برم شهرستان
به شوهرم گفتم من الان با اتوبوس میرم دیگ اومدی دنبال اونام منم میام
همسرم میگه زشته ناراحت میشن که سربار میشن
بعد گفتم اونارو هم ببری منم میرم میشینم باز میگه عیبه اینطوری باز فکر میکنن که سربار ما شدن
بنظرتون عیبه اینطوری
این رو هم بگم خیلی ادمای خوبی هستن با درک و فهم هستن ودیگ ناراحت میشن دلمم نمیاد از این پسرشونم اینجا ناامید شن