دختره با يك پسر خيليييي خوب تو دانشگاه اشنا ميشهههه خود دختره دوخواست دوستي ميده
بعد پسره هم خيلي مومن و خوب بوده و هي فاصله ميگرفته و براي ازدواج ميخواسته
دختره ميگه بيا سلفي بگيريممم عادي
پسره ميگه ن و فلان ولي بالاخره دختره ميگيره
وقتي بسره با خانوادش مطرح ميكنه قبول نميكنن
پسره هم ميگه ما نميتونيم دوست باشيم چند وقت دور باشيم
دختره ميره جلو درخونه پسره سلفي نشون ميده
مادره هم خودشو ميزنه ك اين چه بدبختي بود
حالا پسره نوشته توقع نداشتم و گوشيش خاموش و رفته محو شده
دختره ميگه چرا من دوسش داشتم