يه سالو چند ماهه قاشق چنگالاي عروسيمو پس دادم زنگ ميزد خدا از مردك نگذره
گفت بيار بده تحويل داديم هر روز امروز فردا ميكرد تا به بابام گفتم شماره اونو بهم بده خودم صحبت كنم
زنگ زدم گفت با اين شوهر بيشعورت چند بار اومده گفتم حق داشته بيشعورم خودتي و خلاصه بگو مگومون شد
تا گوشيو قطع كردم شوهرم اومد گفت چرا اينقد سرخ شدي گفتم زنگ فلاني زدمو اينجوري گفته
اعصابش بهم زيخت يخورده هم باهم دعوا كرديم من اومدم تو اتاق اونم نيم ساعته از خونه زده بيرون گوشيشم جا گذاشته من بتونم بيام نت
خيلي نگرانم 😭