امروزم زده بودم. خیلی به بابام وابسته ست. بابامم همچین تیکه ای نیست که چسبیده بهش. همش یادمه از بچگی همین طوری بود. خواهرم یه مریضی داره. اونم نه حاد. برا همین از بچگی بهش توجه میکردن خیلی زیاد. اون دوس پسر داشت ول بود هیچی بهش نمیگفتن میگفتن مریضه...
وقتی خواهرم وقتی ازدواج کرد یه زنجیر سنگین برا شوهرش خرید. برا من هیچی نداد. خونه زندگیشو ول کرد رفت همون شهری که خواهرم شوهر کرد و بچههاشو نگه داشت و میداره.من بااینکه خیلی از جهازمو خودم خریدم و کلا نسبت به جاهاز ابجیم خیلی کمتر برداشتم، باز میگه برا آبجیت من جاهاز نگردم! وقتی داشتم من جاهاز میکردم، همه چیو دوتا دوتا برمیداشت که یکیشو بده به آبجیم. میگفت مال ابجیت خراب شده دوباره بخرم!!
الانم که من بچه دارم اصلا به روی مبارک نمیاره من با چه سختی ای دارم این بچه رو با جون کندن بزرگ میکنم. جدیدا دیگه زنگم بهم نمیزنه.
واقعا از این همه تبعیضش بدم میاد.