بارداری دوممه همش میگم نکنه بمیرم
کی بچهام میرسه
کی مثله خودم بهشون اهمیت میده
نگاه ب پسرم میکنم بغض میکنم
ب این فکرمیکنم لباساشون کثیفه کسی رسیدگی نمیکنه سرما بخورن کی میبرشون دکتر هیچکس دلسوز تراز مادرنیس
خلاصه ازاین فکرا
دیشب خواب دیدم توخونمون یه خانواده جن زندگی میکنن دوتابچه داشتن من اول ازشون میترسیدم بعدترسم ریخت باهاشون حرف میزدم بعدزنه میگفت بزار خودمونوظاهرکنیم گفتم ن شمازشتین میترسم گفت تویه لحظه نگاه کن منم نگاه کردم دیدم خوب بود زشت نبودن بادخترش اومدن پیشم نشستن باهاشون خوب شدم بعد بهم گفت عمرم کوتاهی داری ممکنه اصلانتونی بچتوببینی گفتم دروغ نگو بهم گفت ماها ازاینده باخبریم درصدزنده بودنت کمه بعد باخانوادم اشناشون کردم دوروز بعدش ازخونه مارفتن ومن بیدارشدم ازخواب