تو شیش ماهم با ویار خیلی خیلی سخت مامتنم اصلا اصلا کمکم نکرد با اینکه یه بچه کوچیک دارم که هنوز پوشکه میومد تا نزدیک خونم زنگ.میزد من نزدیکم گفتم خب پاشو بیا میگفت نه کار دارم حالا خاهر برادرم تو خونه نبود.
داداشمم تهران رفته بود رفیق بازی و بیکاری.
زنگ میزد میگفتم از صب چیزی نخوردم همسایه میاره میخورم ولی خودم.از ویار نمیتونم درس کنم بخورم.میگفت خوب به زور بخور.
حالا که داداشم اومده هی میگف دورش باشید که نره سراغ رفیقا منم خیلی ناراحتم از دستش بهونه میوردم.
حالا تازه بهونه بارداری منو میاره که بارداری پاشو بیا برات غذا بزارم.
مام تنهاییم پاش بیا باهم غذا بخوریم.
بچتو بیار دلم براش تنگ شده.داداشتم از تنهاییدر میاد.
داداشم ک اصلا موندگار نیسخیلی ازینکارا براش کردیم ولی مامانم چقددددررر فرق میزاره.
برداری و ویارو گشنگی و بچه کوچیک داشتن اونقد مهم نبود که بمن بگهبیا برا غذا یا کمکم کنه ولیالا سر داداشم روزی چند بار میگه بیابارداری.
چقد زننده