از از دیروز غروب تا امروز بهم زنگ نزدمنم هرچی زنگ زدم
میگفت تماس انتقال داده شد،
با همکارش رفته بود.
ته دلم برام مهم نبود بیاد یانه
ولی ب اصرار باباش شماره همکارش رو گرفتم
و باباش باهاش حرف زد.ک گوشی رو بده فلانی.
خلاصه شوهرم گفت نیم ساعت دیگ میام
اومد.و برا من قیافه میگیره.
منم دیگ حالم از جرو بحث بهم میخوره
داشت موهاشو شونه میزد .کنارش ایستادم.
یهو داد زد سرم چیه همش میای نزدیک من
چرا انقد التماس میکنی برای محبت.
من اگ ازت خوشم بیاد خودم بغلت میکنم
اگ دوست داشته باشم بهت میگم.
اگ برام مهم باشی بهت زنگ میزنم.
بعدم از اتاق رفت.
حالم ازین زندگی لجن بهم میخوره.
تف ب این روزگار.
من باید الان تو بهترین دانشگاه درس میخوندم
با دوستام میرفتم کافه.
ن تو سن بیست سالگی مادر دو تا بچه باشم
و پرستار پدرشوهر پیرم باشم
و همسر ی مرد معتاد روانی شکاک بددل.ک دست بزن داره
چزا باید دوتا داداشان جدا شده باشن.
چرا باید پدر مادرم جدا شده باشن
چرا زندگی من اینقد نفرت انگیزه
ن راه پس دارم ن راه پیش
امشب دیگ مستقیم گفت نیا نزدیکم ازت بدم میاد😔😔😔😔خدایا بچه هام چی میشن