نشسته بودیم خبر مرگمون فیلم میدیدم خوب و خوش مشکلی هم نبود یهو جنی شده میگه چرا صبح گفتم بیا بریم بیرون نیومدی دیگه نگی بریم بیرونا تو لیاقت بیرون رفتنو نداری.خلاصه انقدر گفتیم که دعوامون بالا گرفت پسرم اومد تو دست و پاش با شونه زد رو دستش گفت برو اونور.من که تا اون موقع داشتم ارومش میکردم که اشتباه میکنی من چون تو هیچی نگفتی فکر کردم میخوای فیلم ببینی و نمیریم بیرون و ...
عصبانی شدمو هلش دادام گفتم بچمو نزن اونم پرت شد رو تخت یهو بلند شد و ۴ بار محکم زد تو گوشم و گفت تا فردا تکلیفتو روشن میکنم بچم بچم میکنی اره درستت میکنم.منم گفتم نباید بچرو بزنی بزرگتر شد هم میخوای مثل من اذیتش کنی و عقده هاتو تو سر اون خالی کنی هر کار میخوای بکن.
بعدش از خونه رفت بیرون.دارم دیوونه میشم