فرداش رفتیم بیمارستان . بعد بهشت زهرا . شستنش کفنش کردن. بغلش کردم گذاشتمش تو تابوت. قرار شد قم خاکسپاری بشه . تا خود قم تو بغلم بود و منم سفت گرفته بودمش و آروم چشمام رو بسته بودم به امید اینکه همش خوابه.
رسیدیم قم. قبرستون بقیع قم. همه اومده بودن. دوست و فامیل آشنا همسایه.. رفتیم سمت قبرش.. کفنش رو باز گردن. لباش رو بوسیدم. موهاشو شونه کردم.
سنگ ریزه های داخل قبرش رو برداشتم . کف قبرش رو تمییز کردم . خودم با دستهای خودم، گذاشتمش تو خاک ... دلم میخواست منم کنارش خاک میکردن و برا همیشه میخوابیدم... بعد از اون روزها و سالهای بدی داشتم .
الان هشت سال از اون روز میگذره. الان اگه بودش ده یازده سالش بود و مدرسه میرفت
من ازدواج مجدد کردم و خدا معجزه اش رو نشونم داد. بدون خوردن دارو و داشتن ژن.. الان یه جفت دوقلو پسر دو سال و نیمه دارم. که از لطف خدا میدونمشون