2726
عنوان

می‌خوام دردودل کنم. خواهش میکنم خانم های باردار و حساس میان

| مشاهده متن کامل بحث + 17034 بازدید | 168 پست

ساعت ۶ عصر شد که روی برانکارد .... آوردنش بیرون  ... بشدت دمای بدنش بالا بود... سرم بهش وصل بود و یه شلنگ به دهنش.. چشماش کبود و نیمه باز ..دستشو گرفتم،  تا در ای سی یو باهاش رفتم . بعد دیگه بهم اجازه ندادن..

خواستم جراحش رو ببینم ، بهم گفتن که خیلی خیلی خسته است و رفته سر یه عمل دیگه... رفتم نشستم تو حیاط .. جلوی در .. شاید بتونم دکترش رو ببینم

از صبح هم هیچی نخورده بودم .. آب که اصلا.. یاد تشنگیش که میافتادم .. قلبم تکه تکه میشد

رفتم ای سی یو .. اجازه دادن ببینمش .. رفتم پیشش ... چشماش بسته بود و بیهوش .. سرم بهش وصل بود و شلنگ تو دهنش .. گریه میکردم و باهاش حرف میزدم ...

۵ دقیقه ای پیشش بودم و دیگه اجازه ندادن. رفتم نشستم پشت در آی سی یو... تا آخر شب . بعد رفتم تو بخش ... روی تخت.. پتوش رو بغل کردم و بی صدا اشک می ریختم..

شرمنده ام که بی تو نفس می کشم هنوز
مرسی عزیزم❤براش دعا کردم ولی چقد سخته😢😢

خیلی خیلی سخته 😢😢 به خدا من فقط هشت ماه بچم تو دلم بود وقتی گفتن قلبش ایستاده مردم.جه برسه به استارتر که دوسال با فرشتش زندگی کرده.خدایا خودت صبرش بده.خدای مهربون.

خدایا فقط خودت😔 تو خوب میدونی پشت و پناهی جز تو ندارم.خدایا ولم نکن😭


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

خیلی خیلی سخته 😢😢 به خدا من فقط هشت ماه بچم تو دلم بود وقتی گفتن قلبش ایستاده مردم.جه برسه به استا ...


الهی😭😭 الان بچه  داری عزیزم؟دوسته منم تو هفت ماهگی بچش سقط شد براش قبر خریدن و سنگ دلم تیکه شد براش

الهی😭😭 الان بوه داری عزیزم؟دوسته منم تو هفت ماهگی بچش سقط شد براش قبر خریدن و سنگ دلم تیکه شد براش

خدا رو هزاربار شکر دارم ولی داغ بچه اولم تا آخر عمرم تو دلمه.😢😭خدایا شکرت.

خدایا فقط خودت😔 تو خوب میدونی پشت و پناهی جز تو ندارم.خدایا ولم نکن😭
2728

خوابم نمی‌برد ..‌ آشفته بودم. چند بار از پرستاری زنگ زدم ای سی یو و حالش رو پرسیدم . خیلی شب بدی بود خیلی زیاد ...

بعد نماز صبح رفتم ای سی یو .. تا بتونم با دکترش صحبت کنم. ساعت ۸ بود اومدن. دکترش اومد .. بهم گفت فقط و فقط به خدا امید داشته باش .. آن شالله خوب میشه .. اجازه داد برم ببینمش.. رفتم دیدمش و اومدم بیرون .. ساعت ۹ بود که دیدم پرستارها دویدن سمت تخت محسن.. پشت سرش دکترش و جراحش هم اومدن... اومدم برم داخل که بهم اجازه ندادن. دور تختش شلوغ شد.. ده دقیقه بعد جراحش اومد... اومدم سمتش ، بهش گفتم آقای دکتر پسرم .. تا کمر دولا شد و بعد سرش رو اورد بالا.. گفت من شرمنده شما هستم .. دیروز عمل خیلی خیلی سختی رو داشت ... سخترین عمل عمرم بود. متوجه شدیم به غیر از سوراخ های قلبش ، دریچه اش هم  ناقصه.. که تو هیچ اکویی نشون نداده بود. تیم من حتی برای ناهار و نماز هم نرفتن. محسن، تو اتاق عمل، یک بار ایست قلبی کرد و ما با شوک برگردوندیمش .. دوز داروها رو بردیم بالا ولی بخاطر داروی زیادی که بهش دادیم کلیه اش از کار افتاد.. صبح زود هم ایست قلبی داشت. الان هم همینطور.. ما مجبور شدیم بخیه ها رو باز کنیم و قلب رو ماساژ مستقیم بدیم .. الان برگشت .. من شرمنده شمام . من همه تلاشم رو کردم و میکنم ولی الان باید فقط به خدا و معجزه اش ایمان داشته باشی..

شرمنده ام که بی تو نفس می کشم هنوز

آقای دکتر به سر پرستار گفت اجازه بده بره پیشش پسرش. منم رفتم پیشش .. رفتم بالای سرش .. گریه میکردم. دیدم از صبح بدتره.‌ رنگش سفیده .. چشماش نیمه باز .. کلی سرم بهش وصله . یکی هم به سرش بود. دوتا شلنگ به دهنش.

باهاش حرف میزدم و گریه میکردم. نازش میکردم . بوسش میکردم .. قول اسباب بازی و مدادرنگی و توپ  .

شرمنده ام که بی تو نفس می کشم هنوز

پرستارش که اومد بهش گفتم خوب میشه؟ بچه ای بوده مثل محسن من، بعدش خوب شده باشه؟؟ گفت توکلت بخدا .. حتما خوب میشه

رفتم نشستم تو حیاط .. زنگ زدم به دکتر خودش ، دکتر میری.. جریان رو گفتم

گفت زنگ میزنم بیمارستان .. بهت خبر میدم..

۵ دقیقه بعد تماس گرفت و همون حرفهای جراحش رو توضیح داد و گفت سپردم به بخش آی سی یو که حواسشون بیشتر بهش باشه و دلداریم داد.

زنگ زدم به زن داداشم، جریان رو گفتم. گفت ما الان از قم حرکت میکنیم می‌آییم. طرفهای ظهر دیدم زن داداشم و مامانم و خواهرم و دادا شم اومدن

شرمنده ام که بی تو نفس می کشم هنوز

نزدیک اذون ظهر بود منم وضو گرفتم و رفتم نماز جماعت . نماز ظهر رو که خوندم . انگار قیامت شروع شد برام. دل شوره بدی به دلم افتاد .. نماز عصرمو بدون جماعت و تندتند ، خوندم و رفتم طرف آی سی یو... وقتی رسیدم دیدم پرستارش تو اتاق استراحت نشسته دستهاش جلوی صورتشه.. بهش گفتم محسن .. سرش رو انداخت پایین

از هر پرستاری که می‌پرسیدم راهش رو میکشید می رفت. سرپرستار رو صدا کردم .. بهش گفتم بچه ام چجوره؟ گفت حالش خیلی بده،،،

گفتم تموم کرد

سرش رو تکون داد گفت آره

گفتم می‌خوام ببینمش

گفت بردنش سردخونه... کسی رو داری تو بیمارستان .. گفتم مادرم اینا هستن‌. نمی‌دونم کی منو برد سمت حیاط .. وقتی در رو باز کردم داداشم رو دیدم . نشستم زمین گریه میکردم و خودمو میزدمو میگفتم گلم رفت بچه ام رفت
داداشم می‌گفت حتما اشتباه شده .. رفت سمت ای سی یو و ناامیدتر از من برگشت

شرمنده ام که بی تو نفس می کشم هنوز
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

میگماا

777777helma | 1 دقیقه پیش
2687
2730
پربازدیدترین تاپیک های امروز