ساعت ۶ عصر شد که روی برانکارد .... آوردنش بیرون ... بشدت دمای بدنش بالا بود... سرم بهش وصل بود و یه شلنگ به دهنش.. چشماش کبود و نیمه باز ..دستشو گرفتم، تا در ای سی یو باهاش رفتم . بعد دیگه بهم اجازه ندادن..
خواستم جراحش رو ببینم ، بهم گفتن که خیلی خیلی خسته است و رفته سر یه عمل دیگه... رفتم نشستم تو حیاط .. جلوی در .. شاید بتونم دکترش رو ببینم
از صبح هم هیچی نخورده بودم .. آب که اصلا.. یاد تشنگیش که میافتادم .. قلبم تکه تکه میشد
رفتم ای سی یو .. اجازه دادن ببینمش .. رفتم پیشش ... چشماش بسته بود و بیهوش .. سرم بهش وصل بود و شلنگ تو دهنش .. گریه میکردم و باهاش حرف میزدم ...
۵ دقیقه ای پیشش بودم و دیگه اجازه ندادن. رفتم نشستم پشت در آی سی یو... تا آخر شب . بعد رفتم تو بخش ... روی تخت.. پتوش رو بغل کردم و بی صدا اشک می ریختم..