2726
عنوان

می‌خوام دردودل کنم. خواهش میکنم خانم های باردار و حساس میان

| مشاهده متن کامل بحث + 17034 بازدید | 168 پست

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥

 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷

۲۳ فروردین تولدش رو گرفتم و دو روز بعدش راهی شدیم برای بستری شدن.

۲۵ یا ۲۶ فروردین بود که بستری شدیم .بیمارستان شهید رجایی ، اطفال شرقی .. خانم دکتر داوری

آزمایشات شروع شد .. اکو .. سنو ... نوار قلب

همه چی نشون میداد که محسنم آماده است ..

هر روز یکی دوتا بچه ها می‌رفتند ، برای عمل یا آنژیو .. تا رسید به هشتم اردیبهشت . که جمعه بود .. محسنم حالش بد شد . نمیتونست آب یا غذا بخوره، بالا می آورد . شنبه بهتر شد .. آخر شب ، اعلام کردن که دیگه نه آب نه غذا بخورن..

چهارتا بچه بودن که قرار بود، عمل بشن.. محسن منم یکی از اونا...

شرمنده ام که بی تو نفس می کشم هنوز

الهی ب حق ۱۴معصوم خداب دلت ارامش بده عزیزم اگه بچه نداری بهت برش گردونه ولی سالم اگه داری ک خدابرات حفظشون کنه

کاربرقدیمی هستم بنا به دلایلی که خودشون میدونن ومن نمیدونم کاربری قبلیمو حذف کردن😒😒😒😒
2728

صبح دهم اردیبهشت ... محسنم خیلی خیلی تشنه اش بود.. هر چند دقیقه یکبار میگفت، مامان آب میخوام . منم که هیچ‌کار نمیتونستم بکنم.

صدامون کردن و رفتیم سمت اتاق عمل..

من بودم و یه دنیا آشوب و نگرانی

یه لباس سبز پوشید،

نشست رو ولیچر .. تیم جراحی هم دورش

فقط نگام کرد

بچه ای که یه لحظه از من جدا نمیشد، اگه یه دقیقه پیشش نبودم، زمان و زمین رو بهم میریخت ، نشست رو ویلچر ، فقط نگام کرد ، هیچی نگفت ، نه گریه کرد ،، نه صدام کرد .. فقط سرش رو بالا گرفت ، نگام کرد و با تیم جراحی رفت ... روح و روان منم برد

شرمنده ام که بی تو نفس می کشم هنوز
صبح دهم اردیبهشت ... محسنم خیلی خیلی تشنه اش بود.. هر چند دقیقه یکبار میگفت، مامان آب میخوام . منم ک ...

😢😢 ایشالله با امام حسین و طفل شش ماهش محشور بشه محسن عزیز

خدایا فقط خودت😔 تو خوب میدونی پشت و پناهی جز تو ندارم.خدایا ولم نکن😭

من پشت اتاق عمل نشستم .. من و بقیه مادرهایی که بچه هاشون تو اتاق عمل بودن.
دعا میخوندیم. همدیگه رو دلداری میدادیم . گریه میکردیم . ...
مگه زمان می‌گذشت ... ساعت ده شد یکی از بچه ها بسلامتی اومد بیرون... تا ساعت دوازده بقیه بچه ها اومدن بیرون ...
من موندم و محسنم که تو اتاق عمل بود.
سر در گم بودم.. چندبار زنگ زدم اتاق عمل... گفتن هنوز عمل ادامه داره ... میرفتم بخش .. برمیگشتم سمت اتاق عمل... آروم و قرار نداشتم .
پتوش رو بغل میکردم. دیگه بقیه بهم دلداری و دلخوشی میدادن.
محسنم، تو این دوسال ، تو قم که مادرم زندگی میکرد ، زیر نظر دکتر سید رضا میری بود .
‌اومدم سمت بخش، دیدم خود دکتر هم اونجاست، ماجرا رو گفتم، با لبخند بهم امیدواری داد گفت نگران نباش ... اول بسپار به خدا و بعد بسپار به بنده اش ...
‌ساعت دو شد، ۳
‌هنوز تو اتاق عمل بود ... منم کلا نشستم پشت در اتاق عمل.. وقتی پرسنل حال پریشونم رو دیدن، اجازه دادن، تا پشت اتاق عمل برم.

شرمنده ام که بی تو نفس می کشم هنوز


((سال قبلش ، دخترخاله ام که یه دختر سه ساله داشت ، تو یکی از بمبگذاری های کربلا از دست داده بود، اسمش نرگس سادات بود، سید دوشرفه ))

داشتم دعا میخوندم، گریه میکردم ... التماس خدا رو میکردم... که یهو دیدم در اتاق عمل باز شد و نرگس سادات و محمد محسن من دست تو دست هم از اتاق اومدن بیرون و رفتن سمت ای سی یو ... همون موقع دخترخاله ام بهم زنگ زد که حال پسرمو بپرسه..زار میزدم میگفتم بهش ، بخدا قسم الان دخترت با پسر من از اتاق اومدن بیرون و رفتن،،، اونم گریه میکرد و می‌گفت دخترم ساداته حتما شفای بچه ات رو گرفته...


شرمنده ام که بی تو نفس می کشم هنوز
2706
ارسال نظر شما
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز