دوباره شير پاستوريزه رو بهش پيشنهاد داديم و در كمال تعجب اينبار با علاقه با ني از ليوان خورد
و پروژه ي نهايي رو از همون روز با وعده شير قبل خواب عصر كه خيلي هم بهش وابسته بود شروع كرديم
مدام با دخترم حرف ميزدم و بهش ميگفتم شما دختر بزرگي شدي و از اين به بعد بايد به جاي شير مامان شير گاو بخوري
مدام بغلش ميكردم و بهش ميگفتم تا هر وقت كه دلت بخواد بغلِ من جاي توئه.
هر روز ظهر قبل خواب عصرش ميبرديمش تو حياط يه ساعتي بازي ميكردو يه فنجون شير پاستوريزه با ني بهش ميدادم و يكم تو بغلم ميچرخوندمش، يا روي پام يكم تكونش ميدادم، چون خيلي خسته ي بازي بود زود خوابش ميبرد.
بعد پنج روز كه ديگه عصر ها شير نخورد رفتيم سراغ وعده شب.
عصرا ميبردمش پارك تا حسابي بدو بدو و بازي كنه، اخر شب هم ميبردمش حموم و يه فنجون شير پاستوريزه ميدادم بخوره، انقدر خسته ميشد يكم رو پا تكونش ميدادم ميخوابيد و به هيچ عنوان بهونه ي شير مادر رو نميگرفت، بعد پنج روز هم شيرِ وعده صبحش رو گرفتم، بيدار كه ميشد بغلش ميكردم و راه ميبردمش و بهش ميگفتم شير مامان تموم شده. بهش يكم با شيشه اب ميدادم، طفل معصوم ميخوابيد
و به اين صورت از شير گرفتن دخترم با ارامش و به خير و خوشي تموم شد