2737
2734

روز زایمانم شوهرم تهران بود سرکار من شهرستان میخواستم زایمان کنم ساعت10شب زنگ زدم شوهرم که من بستری شدم ولی تو نیا بذار صبح بیاهمون لحظه شوهرم طاقت نیاورده ساعت1شوهرم راه5ساعته رو3ساعته اومده بودطاقت نیورده بود وقتی بهم زنگ زد گفت عشقم من تو سالنم نزدیکتم نترس خیلی حس خوب و دلگرمی بهم دست دادخاطره خوش زیاد دارم

پدر پشتم‌شکست از رفتن تو/پدر شادی تموم شد توغم‌تو  همیشه بزرگترین آرزوم این بود پاهای بابام و‌ببوسم ولی هیچوقت روم‌نمیشد خجالت میکشیدم روزی که تو‌سردخونه دیدار آخرم بود نشستم کف سردخونه و‌چنددقیقه بی وقفه پاهاش و‌بوسیدم بدون هیچ‌خجالتی بدترین لحظه عمرم بود که از خودم تاهمیشه متنفر شدم توروخدا هیچوقت هیچوقت خجالت نکشید از بوسیدن دستای پدرمادرتون‌نذارین خدای نکرده ی روز این نوع بوسیدن تجربه کنید.درسته بعد بابام نفس میکشم ولی زندگی نمیکنم اصلا فقط به اجبار روزهامیگذره چون چاره ای ندارم ولی وقتی تموم جانم دیگه روزمین نیست منم نیستم روحم‌نیست جسمم که ادامه میده هیچوقت دیگه ادم قبل نمیشم🖤🥀خیلی دلتنگتم بابای مهربونم بابای خوبم خیلی قلبم تحمل این حجم دلتنگی نداره🥀🥀🥀


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2731
عشقتون همیشگی    

مرسی😘

پدر پشتم‌شکست از رفتن تو/پدر شادی تموم شد توغم‌تو  همیشه بزرگترین آرزوم این بود پاهای بابام و‌ببوسم ولی هیچوقت روم‌نمیشد خجالت میکشیدم روزی که تو‌سردخونه دیدار آخرم بود نشستم کف سردخونه و‌چنددقیقه بی وقفه پاهاش و‌بوسیدم بدون هیچ‌خجالتی بدترین لحظه عمرم بود که از خودم تاهمیشه متنفر شدم توروخدا هیچوقت هیچوقت خجالت نکشید از بوسیدن دستای پدرمادرتون‌نذارین خدای نکرده ی روز این نوع بوسیدن تجربه کنید.درسته بعد بابام نفس میکشم ولی زندگی نمیکنم اصلا فقط به اجبار روزهامیگذره چون چاره ای ندارم ولی وقتی تموم جانم دیگه روزمین نیست منم نیستم روحم‌نیست جسمم که ادامه میده هیچوقت دیگه ادم قبل نمیشم🖤🥀خیلی دلتنگتم بابای مهربونم بابای خوبم خیلی قلبم تحمل این حجم دلتنگی نداره🥀🥀🥀
2738

شیرین ترین یادم اومددددددد

تو دوران دوستیمون کلی وقت بود همو ندیده بودیم دلتنگ بودیم شدید 

بهم گفت میام خونتون ببینمت

زنگ زدم مامانم اینا گفتن ربع ساعت دیگه میرسن

وای من داشتم میمردممممممممم از ترس 

13 مین وقت داشتیم رسید 

اومد تو از در پارکینگ 

محکم همو بغل کردیم پیشونیمو بوسیدم چشاشم پراز اشک بود دورش بگردم ❤ 4 مین مونده بود تموم شه ربع ساعته رفت 

منم وایسادم تی کشیدن جای کفشاشو😂😂😂😂😂

تا کارم تموم شدرفتم تو اتاقم بزنگم بهش اومدن مامانم اینا 

خیلی ترس و اضطراب داشتم ولی چسبید 

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز