سلامممم خانومااا داستان منو لطفاااا تا آخر بخونیدش و بهم بگین که کارم از نظر شما درست بوده یا اشتباه خیلی فکرم رو درگیر کرده و ناراحتم
پارسال نامزد کردم و بعد دو ماه که متوجه شدم اصلا به هم نمیخوریم تموم شد همه چی. بلافاصله یکی از همسایه های قدیمی ما که یک خونواده بسیار سرشناس و تحصیل کرده هستن و نزدیک 30 سال هم و میشناختیم برای پسرشون که دانشجوی دکترا برق اومدن خواستگاری اینو بگم ک من لیسانس زبان دارم و خونواده سطح متوسطی هستیم ولی ظاهر خوبی دارم و خونواده ایشون بسیار معروف و داداش ایشون و زنداداش و دایی و دختر خاله و... همه پزشک هستن. اومدن خواستگاری و گفتن تا متوجه بهم خوردن نامزدی شدیم اومدیم چون پسر ما 4 ساله که فقط دختر شما رو میخواد و ما هم بسیار خوشحالیم که خونواده و دختر شما رو انتخاب کرده. من از اول ترس داشتم اولا بخاطر سطح خونواده ها بعدم اینکه دوتا عروس دیگه پزشک بودن. البته من هم دختری اجتماعی و خوش برخوردم و به گفته بقیه فهمیده و خلاصه به گفته خود پسرشون از نظرای دیگه کم نمیارم جلو پزشک ها فقط تحصیلات هست که اونم قصد خوندن ارشد داشتم و اهمیت داره برام تحصیلات!
چند جلسه گذشت و باهم در ارتباط بودیم تا اینکه رسید به جلسه تعیین مهریه ( اینو بگم که پدر مادر من خیلی خوشحال بودن و دوست داشتن من عروس این خونواده بشم) ولی من فقط میخواستم یک ازدواج عقلانی داشته باشم. علاقه خاصی نبود و بیشتر تو اون موقعیت خوشحالی پدر مادرم برام مهم بود. پدر من در اون جلسه پیشنهاد خونه رو برای مهریه دادن (واقعا در حد پیشنهاد بود و اگه قبول نمیکردن پدرم قطعا کوتاه میومد چون اهمیت زیادی نداشت فقط یک نظر بود) پدر ایشون بدون اینکه بگه نه یا اره یا پیشنهاد خودشون رو بگن بلند شدن پسرشون و صدا زدن پنج دقیقه تو اتاق صحبت کردن و بعد گفتن برام کاری پیش اومده باید برم!!!!! و بعد...