از همون بچگی با کتکای خیلی فجیع بزرگ شدم یعنی اصلا تفریحش کتک زدن بود...یادمه یه بار بچه بودم یه ظرف دکوری از دستم افتاد شکست رفت سیخ داغ کرد آورد که دستمو بسوزونه مثلا، البته فقط قصدش ترسوندن من بود که دیگه از این کارا نکنم ولی ترسی که اون شب کشیدم هیچچچوقت یادم نمیره
تازه موقع نزدیکی خیلی روم افتاد خیلی
من نه از خانوادم خیری دیدم نه از شوهرم
شوهر من مادرش بیچاره اش کرد افسردگی شدید گرفته قرص اعصاب می خوره از بچگی اذیتش می کرده حق ارث شم بالا کشید هیچ محبتی ازش ندیده ۱۲ سالگی از خونه بیرونش کرده
منم عاشق مامانم هستم خیلییی هم واسم فداکاری کرده و میکنه ولی اخلاقامون باهم نمیخونه اصلا ولی چون میدونم دوستم داره و حرفاش ازروی قصد غرض نیست به دل نمیگیرم عوضش بامادرشوهرم خیلی جورم مثلا اینکه من تازه زایمان کردم دوقلو یه پسرهم دارم مادر شوهرم همش پیش شوهرم ازم تعریف میکنه میگه واقعا خیلی خوب میرسونی خونه داری و بچه داریو اینارو ولی مامانم میاد همش پیش شوهرم میگه این چه غذاییه پختی درصورتی که باسه تا بچه همون غذارم به زور میرسونم بذارم یا بعضی وقتا تا نزدیکی صبح بیدارم بعدش واس جبران دیر بیدارمیشم میگه شوهرت تورو واس چی میخواد انقد میخوابی
حتی تا الان که یه دختر بزرگ دانشجو شدم بازم دست بزن داره و منو میزنه...و بزرگترین و آخرین ضربه ای که تا الان بهم زده این بود که خونمونو به خاطر مهریش گذاشت فروش با این ک میدونست پدرم به جز اون خونه هیچ داراییه دیگه ای نداره...گذاشت فروش تا ریال آخر مهریشو گرفت و الان من موندم و خونه ای که توش بزرگ شدم و الان دست یه مشت غریبس و خونواده ای که از هم پاشیده...
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
33 ثانیه پیش
33 ثانیه پیش
34 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
