یه بارم اول دبیرستان رسیدم مدرسه حال و حوصله نداشتم .. تو حیاط دوستمو دیدم اونم مثل خودم بود گفتم بیا نریم تو بریم بیرون... بریم کوه😂😂😂
هیچی دیگه مثل خری ک از طویله آزاد میشه عر عر کنان رفتیم بیرون...
تا اون کوهی ک میخواستیم بریم یه ساعت و نیم پیاده راه بود... حالا حساب کن سه ساعت رفت و برگشتمون... اونجام با کوله پشتی مدرسه و.... مثل بز یه یه ساعتی میرفتیم بالای کوه😄😄😄
حالا نگو همون زنگ اول ک دبیرمون حضور غیاب کرده دیده من نیستم.. گفته من دیدم گونی رو که تو کوچه داشت میومد و پس چی شده...
و مدیرمون زنگ زده بود به پدر مادرم....
منم ریلکس ساعت یک رفتم خونه... دیدم بابام خونه س....قیافه ش سرخ و کبود شده😂😂😂😂😂 هی سلام میدادم جواب نمیداد... داداشم شعر میخوند فراری ام فراری ... فراری ام فراری😀😀😀😀😀
هیچی دیگه تا دو سااال تمام اینا زوم بودن رو من.. تا دوسال هر ازگاهی یادشون میوفتاد... هی میگفتن اون روز واقعا کجا رفته بودی😳😳😳😳😳😳
چرا اینکارو کردی😔😔😔
حالا خلافی ام نکردیما... مثل چی تا یه هفته پا درد گرفته بودم از بس راه رفتیم هفت ساعت تمام....