اينكه چرا سرنوشت من اينطوريه كه هيچ كسي از من خوشش نمياد رو نميدونم
با يه اقايي كه هم دانشكده اي من بودن و ٢ سال از من بزرگتر حدودا مهر ماه پارسال آشنا شده بودم و اون طرحش تموم شده و من تازه فارغ التحصيل شدم
ايشون همشهري پدر من هستش كه چون شهر كوچيكيه همه همو ميشناسن و همسايه عمه ام هستن و برادرش دوست عموم هستش ،همه چي خوب بود كه يه روز بعد قراري كه داشتيم تو بيرون اواخر دي اخلاقش يه دفعه و بدون دليل عوض شد چون قبلا با يكي از همكلاسياش بود و اونم دقيقا همون موقع با كس ديگه اي ازدواج كرد فكر كردم قضيه اونو فهميده و ناراحته البته گاها پيام ميفرستاد ولي هر بار هم با بهانه هاي مختلف كه كارم زياده و فلان منو دك ميكرد اونم در حالي پدر من سرطان پيشرفته داشت و من از لحاظ روحي خيلي شرايط بدي داشتم هر چند به روي خودم نمياوردم .گذشت و شد اواسط اسفند كه يه دفعه ديگه جوابمو نداد و خودشم پيامي نداد شبانه روز آنلاين بود مشخص بود يكيو پيدا كرده شرايط پدرم خيلي بحراني شده بود و منم ديگه به فكر اون نبودم تا اينكه ٧ فروردين پدرم فوت شد و من از لحاظ روحي خيلي بيشتر ضربه ديدم به وصيت خودش تو شهر خودش دفن شد و تو هيچ كدوم از مراسم اين اقا شركت نكرد و من بيشتر ازش متنفر شدم ،تا اينكه شنبه اين هفته كه بعد اينكه به من چندين بار زنگ زد گوشي رو برداشتم كه ازم معذرت خواست كه اين چند ماه تو خودش بوده واسه اينكه داشته قرص افسردگيشو قطع ميكرده با اينكه ميدونستم دروغه ولي بازم قبول كردم كه امروز اومد سه ساعت راه رو كه منو ببينه فقط نيم ساعت تو ماشين تو خيابون گردوند و بازم همون آش و همون كاسه ديگه بازم اخلاقش عوض شد ... به خودم قول داده بودم كه بايد تنها زندگي كردن رو ياد بگيرم ولي بازم گول خوردم و با احساساتم بازي شد