هجده سالم بود که با شوهرم اردواج کردم ...
شوهرم ادمی بود که حرفای من و به خونوادش میگفت یبار یه موضوعیو واسش تعریف کردم گفتم نگو به کسی هفته بعد رفتم خونشون دیدم مادرش داره جریان و واسم میگه و...
خواهرش به خودش اجازه میداد هرچیزی بهم بگه و شوهرم هیچ وقت هواداریمو نکرد ....
مادرش هر حرفی و بهم میگفت پشتم بد میگفت دروغ و....شوهرم چیزی نگفت ...
مادرش تو عقد بهم میگه برو از پدرت خونه و ماشین بگیر تو زرنگ نیستی و.......
ولی خودشون کوچیکترین کمکی بهمون نکردن ...بالاخره با تموم خوبی و بدیها عروسی کردیم ...