جرات ندارم بگم برادخترم میخواچیکارکنم سریع میگه فلان جاریتم میخوااینکاروکنه مثلامیگم دخترموبشوهرنمیدم میخوابفرستمش خارج میخنده ونمیزاره حرفم تموم بسه میگع اره والازهرام همش میگه میخوادخترموبفرستم بشه دکتر...
یا اینکه من طلاهمو پارسال فروختم حالا هی میره رومخم میگه جاری جدیدم حدیث رفته ۶تا النگوخریده زرنگه فلانه .تو دیگه نمیتونی بخری
یا حدیث دخترشوخ طبهی سرحال بهم میگه قربونت برم .قربون صدقه پسرم میرهذ
بعداین حدیث تازه عقدکرده جاری جدیدمه
مادرشوهرم صلواتیم کرد اینقد تعریفشومیکنه
انوقت من خواهرزادشم .کاریش ندارم فقط لبخند میزنم وتاییدمیکنم حرفشو بنظرتون رفتارم درسته
من خونه خودم شهردیگه ایی و واسه زایمانم امدم ک پیش مامانم باشم حالا این جن روز موندم پیش خالم ولی اینقدحرف میزنه وتعریف میکنه خستع ام کرده مراعاتمم نمیکنه بهم کارسنگینم میده
ازشانس من یه داداش عوضی دارم با مامان وبابام دعواش شده واوضاع خونه خودمون اشقته مامانم میگه فعلابمون پیش خالت تا داداشت اروم بشه
منم ازبدبختیم موندم تواین روستا سرد با اب وهوا یخ ومادرشوهر مریض و حرف حرفو .خستع ام کرده
شوهرمم برگشت شهرمون سرکار
فاصله خونه خودم تا خونه مامان ومادرسوهرم۱۰۰۰کیلومتره
همش پز این جاریمومیده ازخانوادش تعریف میکنه ازخودش
اخه این جاریم هم خیلی سروزبون داره وهمه روجذب خودش کرده ولی من ارومم وکاری ندارم باهاشون....