2726

من یکی دوهفتست میبینم همش میگم بابا توهمه بخاطر نور گوشیه.سرم‌تو گوشیه ب اونور ک نگاه میکنم تاریکه اینجوری میشه.دخترمم همش میگه اوی مامان ترسیدم.کی بود؟بابا بود.

خ میترسم

خونه قبلیمونم میدیدم.ی بار بالاسر دخترم بودم همش توخواب گریه میکرد.شوهرم از خواب پرید شروع کرو ب قران‌خوندن برا دخترم.گفت توخواب دیدم اون دونفر دست از سر فاطمه برنمیدارن.یهو فاطمه اروم شد ی دعا نوشت ازون موقع دیگه سایه ندیدم

اما ی هفتست دوباره شروع شده

توروخدا اگه برا شمام پیش اومده و توهمه بگید اروم شم.

تا اطلاع ثانوی حوصله بحث کردن با هیچکی رو ندارم.....


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2728

چند تا دعا بنویس بزار چهار کنج خونت، شبها قبل خواب آیة‌الکرسی بخون،قرآن بزار بالا سر دخترت

فرزندم،دلبندم، عزیزتر از جانم از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم... امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آغوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها و سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم... شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...! این روزها فهمیدم باید از تک تک لحظه هایم لذت ببرم
همیشه قبل خواب آیت المرسی بخون در ضمن من یچیزی فهمیدم پقتی تعادل اخلاط بدن بهم میخوره آدم روانش مخت ...

اره واقعا اینم میتونه باشه

تا اطلاع ثانوی حوصله بحث کردن با هیچکی رو ندارم.....

عزیزم نمیبینم ولی آیه الکرسی بخون برای بچه و قران بزار کنارش جاهای مختلف خونه هم قران بزار

بحَقّ الحُسَین                                                                             اللهُمَّ عَجِّل لِوَلِیِّكَ الفَرَج                                                                   🖤🖤🖤🖤                                                                              دعای من در روضه                                                                 اباعبدلله الحسین علیه السلام                                                                        فقط ظهور امام زمانم

عزیزم سوره بقره رو دانلود کن بزار روزا توخونت صداش پخش شه. تقریبا ۲ ساعت طول می کشه. تو اون مدت هم خودت به کارات برس. خیلی بهت کمک می کنه. گمونم چند روز این کار رو کنی همه چی حله

خداوندا التماست میکنم دیدن این لحظه ناب را به تمام مادران جشم انتظار نصیب کن. خداونداهر جه شکرت کنم کفایت نمیکند. به من حقیر لیاقت نگهداری از امانتی که بهم بخشیدی رو بده!!!! حسرت فرزند را به دل هیچ خانواده ای نزار. خدایا با تمام حقارتم در برابر عظمت بی پایانت سر تعظیم فرود میاورم و با تمام وجودم میگم شکرت شکرت شکرت
2706
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730