سلام دوستان لطفا کمکم کنین ذهنم بد جوری بهم ریخته دارم دیوانه میشم
شش ساله ازدواج کردم زندگی خوبی دارم سه ماهه بچه دار شدم
شوهرم داروساز داروخانه داره من فوق لیسانس ژنتیکم
یه شک هایی کرده بودم که قبلنا شوهرم با یه خانم که داندانپزشک هستش رابطه داشته قرار بوده ازدواج کنن
دیشب خودش او داد گفت بعد که من پرسیدم جواب نداد و هی میگفت ول کن بابا عصبی شد
اون خانمم ازدواج کرده بچه ام داره
من ناراحتیم از اینه که چرا هنوز براش مهمه من از رفتارهای خودش متوجه گذشته شدم
مثلا گفتم اون ساعت فلان از مطب میره چون بچه کوچیک داره سریع گفت مگه بچه دارم شده؟
خیییییلی ناراحتم حس یه کوه سنگیییین رو قلبم دارم