نميدونم كيا در جريان زندگيم هستن
من با عشقم ٣سال دوست بودم، به سختى همه چى درست شد كه بيان خواستگارى يعنى يه جورايى با تك تك اعضاى خانوادم جنگيدم بخاطر سنم
٢٢سالمه و تو خانواده ما ازدواج رو از ٢٦ سالگى به بعد مناسب ميدونن
بگذريم، هفته پيش عقد كرديم
اون منو به شدت محدود كرد، حالم اصلا خوب نيست ديگه، نه بخاطر محدود كردن كلا، ازينكه هر روز دعوا داريم
از سر كارم اومدم بيرون دانشگاه نميرم جسم و روحم خستست ديروز فقط١٤ ساعت خوابيدم
من چيزى از نامزدى نفهميدم يعنى اولش خيلى خوب بود ولى كم كم حس و حالم رفت، ديگه زياد همو نميبينيم، خيلى دعوا داريم، يه جورايى هم به انتخابم شك دارم هم به احساسم، انگار تازه چشام باز شده، واسه ازدواج منتظر فروش ملكشيم كه پول دسش بياد ولى كو؟ ميگه مشترى نيست، منم خسته شدم
هنوز دوسش دارم ولى بودنش ديگه حالمو خوب نميكنه خيلى افسرده شدم، اوايل خيلى ذوق داشتم ولى از وقتى نامزد شديم دنبال فروش اون ملكه انقدر امروز فردا شده ديگه منم كم اوردم
انگار شور و شوقم رفته، آرومم نميكنه تلاش نميكنه، شغل معمولى داره كه من شرايطاى بهترشم رد كردم، ميدونستم شرايط خوبى كه خونه ى بابام داشتم نميتونه فراهم كنه ولى چشم بسته كنار اومدم چون دوسش داشتم
ولى در كنار اون خانواده ى خيلى خوبى داره دوسشون دارم، شايد ٧٠٪ به خاطر خانوادش خودمو راضى ميكردم بمونم ولى الان ديگه خسته شدم، حس ميكنم ازدواج بايد حال ادمو خوب كنه ولى من افسرده شدم
ميخوام جدا شم ولى از تنهايى ميترسم، كسى هست جدا شده باشه؟ با تنهايى چطور كنار اومدين؟