امرور با مامانم تو ایستگاه اتوبوس بودیم
دوتا دختر وپسر خیلی کم سن میزدن خیلی هم لاغر بودند دختر ها۱۱ و۱۲ ساله پسرها۱۵ و۱۶ ساله تو ایستگاه اوتوبوس تو بغل هم و...😐😐
همه صداشون دراومده بود عصبی شده بودند سوار اتوبوس شدیم یک خانومه میگفت آخ که نبینمشون از بس حرص خوردم خاک توسر دختر و..
که پشت سرمون بلافاصله همونها سوار شدند صندلی عقب وباز همون کارها، همه هم هرچقدز بد بد نگاه میکردند وعصبی شده بودند اینگار نه انگار
من که برایم مهم نیست ومشکلی ندارم وسرم تو کار خودمه یکجوری شدم جلوی چشم این همه آدم
نمی دونم اینقدر واضح اونم از بچه ندیده بودم توخیابون