من.
مورفولوژی و تعداد تو ازمایش شوهرم کم بود.
خودمم تنبلی خفیف داشتم.
یعنی دو سال همش استرس همش غم همش گریه.
ماشالله خانواده شوهرم خیلی با درک و شعور بودن با اینکه میدونستن پسرشون مشکل داره بازم از طعنه و کنایه کم نمیزاشتن برامون.
اون مادرشوهرم رو ک حلالش نمیکنم.بهش گفتم اینقد نگو نوه نوه و... پسرت ناراحت میشه.برگشت گفت نههه پسر من ازم ناراحت نمیشه (یعنی تو ناراحت میشی حرف به دهن اون میزاری رفته بود به شوهرم گفته بود ک زنت اینجوری میگه به خیالش چغلیمو کرده بود بینمون شکراب بشه اونم شوهرم بهش توپیده بود)
باورتون میشه جلو فامیل بهمون گفت اینا عرضه ندارن برام نوه بیارن
خاک بر سر انگار چ گلی به سر ما زده ک به سر نوشم بخواد بزنه.
دلم خیلی پره ازش.
خلاصه دیگه جایی رسید که من بریدم به دکتر گفتم آی یو آیکن گفت با این اوضاع شوهرت بگیره هم بچه نمیمونه.
اب پاکی ریخت رو دستم.با گریه رفتم خونه وحتی نمیخواستم دارو ها رو هم مصرف کنم.تو گرونی دارو کلی بالاشون پول داده بودیم با زور شوهرم رفتم تزریقارو انجام دادم.با گریه اومدم ماشین.
که الکی چرا وقتی دکتر میگه نمیشه من باید درد امپول بکشم و...
چندین وقت از پریودم گذشته بود اونقدررررر بی بی چک منفی دیده بودم که حالم از بی بی بهم میخورد.بی بی نزدم حتی ازمایشم نرفتم.میگفتم منفیه.ما بچه دار نمیشیم دیگه.از محالاته.حتی رفتم استخر تو اب داغ پا زدم تا پری بشم.
اما درد کمر و شکم خیلی سخت بود برام.جوری ک احساس میکردم الانه پری میشم.
بعد از یک هفته اینا شوهرم به زور و دعوا منو برد ازمایش.
گفتم الکی میریم.گفت باشه اشکال نداره.
گفتم خودت میری جواب چون واقعا توان روحی برای جواب منفی رو نداشتم.رفت و اومد اما با چشای گریون اومد.
تو خیابون داد میزدیم و خنده و گریه با هم بود.
انشالله خدا برا همتون که ارزوشو دارید بخواد و دامنتون رو سبز کنه.
با وجودی ک دکتر بهم نا امیدی داد و ازمایش شوهرم داغونتر از هر زمانی بود حامله شدم.
چون خدا خواست.
با وجود اونهمه استخر و بپر و پا زدن و اب داغ بچم سالم بود و هست.
چون تا خدا نخواد برای هیچ کس هیچ اتفاقی نمیوفته.
اگر شاد شدیدی برا سلامتی دخترم صلوات بفرستید