اين تابيك ديشب ك اتفاق افتاد ميخواستم بزارم هي نشد
ديروز رفته بودم جمكران
اونجا همه موكب زده بردن و هركسي يكاري ميكرد منم اولينبار برد ميرفتم موكب و ذوق و اين حرفا
واس اولين بار رفتيم تو صف نذري
رفتيم تو صف كباب
صفش انقدررررر طولاني بود ك اصلا قابل بيان نيست خيلي طولاني بود و اقايون دقيقا قطب مخالف خانوما بردن و بينشون هم كلي راه بود ك اصلا نميشد مردا رو ديد
ما غذارو گرفتيم اومديم بيرون ديديم مردا نيستن گفايم خب حتما نگرفتن ديگه رفتيم بغلش چايي بخوريم هي خالم گفت زود بخور زودبخور گفتم باش شما بريد جلو من ميام اونارفتن جلوتر خوشنويسي بود من همچنان داشتم از چايي بذت ميبردم واقعا خوشمزه بود يهو حس كردم يكي پشتمه دستش با فاصله خيلي كمي از دست من اورد جلو از پشت ليوانش ماليد به ليوانم در گوشم گفت مال من ميشي؟!شمارم بزن و ليوانش گذاشت رو ميز منم چاييم وقت كرد محكم زدمش رو ميز رفتمپيش خالم بهش گفتم اون پسره شمارت ميخواست
گفت كدوم گفتم اون
گفت قيافش كه خيلي خوبه ولي عشقاي خيابوني به درد نميخوره
داشت به من نگاه ميكرد پسره اشاره كه شوهرم اومد كفت چرا اينحوري نگات ميكنه؟!
براش كفتم خودشو چسبوند به من دستمو گرفت نميزاشت دور شم ديگه
پسره هم همچنان نگاه ميكرد اشاره ميزد و حرفاي زشت كه شوهرم عصبي شد
دستش مشت كرد غذاش داد من رفت سمتش من هرچي التماس كه ولش كن تورو خدا بببخشش اينا نيود ك نيود