عزیزم من کاری نکردم گذره زمان عاقلش کرد..واینکه
اون اوایل شوهرم همش میگفت مامانم چپ میرفتیم مامانم باید بیاد راست میرفتیم باید بیاد کوچیکترین حرفی میزد میومد منو میزد دادو بیداد مثلا یه بار مامانش گفته بود زنت نمیاد پایین ببینه زنده ام یامرده!منم بارداربودم رفتیم چکاپ تو خیابون بلند بلندبهم فش میداد همه ام نگاه میکردن هیچی نگفتم انقد گریه میکردم..دهن بین بود دسته بزن داشت بددهن بود تا میگفتم تو ۲ساعت دادمیزد باخودم گفتم چیکارکنم این بچه ننه ادم شه هرکار کردم بدتر شد اخه من هی میگفتم مامانت کجا بیاد یامیومدخونم قیافه میگرفتم که بچشو پرمیکنه..یه راه حل پیداکردم که بریزم تو خودم باشوهرم میرفتیم بیرون میگفتم کاش مامانتم میاوردی حیف نیس نیاوردیمش؟بریم اصلاخوش نمیگذره میخواست لباس بخره برام میگفتم یه دونه ام واسه مامان برداریم تامیومد خونه زنگ میزدم مامانشم بیاد انقد ازاینکارا کردم تادید نه بابامن دیگه حساس نیستم حالا تظاهرمیکردما وگرنه حالم ازمامانش بهم میخورد اینجوری بود که مامانش و ازچشمش انداختم وچسبوندمش به خودم انقد که دیگه خسته شده بود مامانشو هیجا نمیاورد میگفت یواشکی بریم نفهمه قشقرق بپاکنه و دیگه حرفاش تاثیری نداشت روش وقتی روی یه موضوعی حساسیت نشون بدید شوهرتون بدتر انجام میده حرصتونو دربیاره الان سالی به سالی نمیره پایین..بقرآن قسم شوهره من از سرکارمستقیم میرفت پایین شامشم میخورد میومد بالا دوش میگرفت الکی یه ذره شامم میخورد بازمیرفت پایین تا ۱۱.۱۲شب که من دیگه خواب بودم میومد..من بااین کارباعث شدم شوهرم از بچه ننه بودن دربیادو فکرنکنه خبریه ودیگه پایین نمیره که مامانش پرش کنه بیاد دعوا و۹۰درصده زندگیه من رو رواله..شماام ریشه ی مشگل و پیداکنید بعد باسیاست حلش کنید..مطمئنم هیچکدوم یکم از دردای منو نکشیدین همیشه ی خدا بدن و صورتم کبود بود تو خونه زندانی اما الان واسه خودم بیرونم میرم چون اعتمادشو جلب کردم