عصري مادر شوهرم زنگ زد كه شب نشين ميايم خونتون
تو يه ساختمونيم
با اينكه جديدا دلخورم شديدا ازشون به خاطر اتفاق هايي كه بعد زايمانم افتاد ولي زنگ زدم كه از شام بياين من ميذارم غذا
قبول كردن
منم از ساعت سه قيمه رو بار گذاشتم
ساعت شش زنگ زدن كه شام نميايم همون شب نشين منم گفتم غذا گذاشتم ديگه
پا شدم شيريني شكلات ميوه اماده كردم
ساعت نه شب اومدن همه هم تو قيافه پدرشوهرمم نيومد پيغام داد خوابم مياد
مادر شوهرم خواهر شوهر هام تو قيافه رفتم چايي بريزم بلند داد زدن مرسي هيچي نياريا
اومدم ميوه بيارم گفتن نياري ها ميل نداريم
خواهرشوهرم گفت ميشه شامو بياري
هنوز دو دقه نشده بود اومده بودن