تقریبا دوسال پیش بود من خونه مادرشوهرم بودم که یه هوشهرم اومد خونه و دستش روقلبش بوده واه ناله میکرد خیلی ترسیدم باباش اومدفشارشوگرفتمو قرصشوخورد و گفت بهتره
پدرشوهرم گفت کسی به مامان چیزی نگه چون نگران میشه و شوهرم هی میگفت روشامامانم نفهمه زود ایناروجمع کن و ....
خلاصه مارفتیم دوتایی تواتاق و مادرشوهرم اومد خونه
تواتاق بودیم و شوهرم هی میگف من میمیرم من فلان میشم من همشه مریضم درددارم (داشت دروغ میگفت اونقدرم حالش بدبود همیشه همینجورلوسه میره دکتر دوتا امپول میزنه میگه ۶تا امپول زدن) منم گریم گرفتومیگفتم نه نگو من بدون تو میمیرم خوب میشه اونم هی میگفت هیس مامانم نفهمه دهنتوببند منم بیشترگریم میگرفتو میگفتم بدرک بفهمخ هی نگ مامانم نفهمه و مامانم نفهمه
حالا مادرشوهرمم همش این تیکه اخرو فهمیده
حالا بعد دوسال سریه قضیه ای گفت تو نباید به دوست داشتنوعلاقه بین ماحسادت کنی من یادمه دوسال پیش هی میگفتی بهش توفقط مامانتودوست داری
هرچیم بهش میگم سرحرفش هست