این👇 تاپیک دیروزم بود ک حالم خیلی بدبود😔
من بخاطر مشکل باروری همسرم و بعد ازون خودم بعد از کلی عمل و دوا درمون ب توصیه پزشک مجبور شدم هرچندتا بچه ک میخام پشت هم بیارم چون ممکن بود دوباره برگرده و بااین هزینه ها و دردسرهای مطب و دارو و....
خلاصه من خونه مامانم مستاجرم و اونام گفتن اره حتما بیار و ما هستیم.من تک دخترم و ی داداش دارم فقط ک دانشجو
بچه اولم متولد مرداد ۹۳بچه دوم متولدمهر ۹۶
واقعا الان کم اوردم خیلی شیطونن و منم دست تنهام شوهرم مغازه پوشاک داره و دست تنهاست ۹صبح میره تا۱۱شب
خانوادم برخلاف قولشون بهیچ عنوان کمک نمیکنن😔
تازه وقتی بچه اولم میره بالا چون داداشم عادت کرده تمام دم ک دستگاه پروژه هاش پخش کنه تو هال و لب تاپ و....کلی دعواش میکنه و داد و با چشم گریون میاد پایین
وقتی میگم نرو التناس و گریه ک بذار برم
پدرم بازنشستس اما نمیبرتش پارک فقط واسش خوراکی میخره میگم نکن پدرم بدغذا میشه !دندوناش! بدعادت میشه!ولی گوش نمیدن
اینا هیچی کل هفته هرروز و هرشب خانوادم میرن تفریح و گردش و حرم و مهمونی و جلسه و هیئت و منم همیشه بااین دوتا بچه شیطون تنهام
بخدا گریه کردم انروز هی گعتم کاش خدا بهم بچه نمیداد اصلا
کفر میگم میدونم ولی بخدا دق کردم تو خونه فقط هفته۱روز میریم خونه مادرشوهر اونم ۱وعده والسلام
نمیگن حداقل بچه هاتو بگیریم برو پیش شوهرت ۲نفری برین شام بیرون
بخدا باهاشون بریم بیرون اعصاب نمیذارن
هردو شیطون و بلا و بازیگوش
حالا جالبه هرموقع مامانم اینا بیان پایین میگن خدا صبرت بده وااای خدا
یکی نیست بگه ثواب داره بخدا ببرینش پارکی حرمی 😔حداقل یکیشون باشه.تا مهر بتونم صبرکنم ک مهربره پیشدبستانی ولی دلم شکسته دیگه
ک خیلیام اومدن همدردی و نصیحتم کردن
بعدشوهرم اومد و دعوامون شد الان میذارم