خلاصه عروسی کردیم و چندماهی گذشت
منو شوهرم چندبار دعوامون شد و اینم زنگ میزد ب مامانش ک برید ب خانوادش بگید دخترتون روانیه و من دیگه نمیخامش...(اینم بگم خانواده هامون ۶ساعت با ما فاصله دارن ) اونام بدووون اینکه از من بپرسند سررریع میرفتن خونه بابام ک دخترتون فلانه و پسر من مظلومه .....
خلاصه بابامامانم حرمت نگه میداشتن و مث خودشون داد وبیداد نمیکردن....
خلاااصه کینشون بدجووور ب دلم افتاد ولی بی احترامی نمیکردم خلاصه چندبار رفتن.....
منم ی بار با شوهرم دعوام شد حسسسسابی و ۱۰۰ درصد مقصر بود
منم زنگ زدم بابام گفتم همممین الان برو خونه باباش و بگو پسرت اینجور وپسرت و ۲۴ساعته دختر منو تنها میذاره....
خلاصع بابام رفت و هرچی بهش گفتمو انتقال داد و دیگه کارمون تا نزدیک طلاق رفت ولی باز اشتی کردیم