کرامتی که از اقا امام زمان دیدم🌺🌸

سال قبل خونمون سفره انداخته بودیم واسه حضرت فاطمه..شب شهادتشون بودفکرکنم..اینم بگم مامانم مرتب توخونمون سفره مینداخت و مراسم داشت وهمیشه من مسئول اماده کردن جای مهمونا،چایی شربت شیرینی وپذیرایی بودم ماه های محرم شب عاشوراتاصبح خدمت میکردم ک وظیفمم بودالبته...خلاصه اون شب ک سفره فاطمه زهرا داشتیم خیلی دلم گرفته بود به دختره همسایمون ندا که دوست صمیمیمم بود گفتم من امشب نمیام تومجلس رفتم یه گوشه نشستم عین بچه ها گفتم اصلا هیچ‌کاری ام نمیکنم یه چایی ام نمیذارم اخه مگه مارو میبینن اصن... بچه ها خیلی دلم گرفته بود...بااین وجود وجدانم قبول نکرد پا شدم چایی گذاشتم شربت درست کردم شیرینیارو اماده کردم کلی کارکردمو گفتم اشکال نداره برای آخرتم و هدیه به حضرت فاطمه! اون شب مراسم تموم شدخوابیدم خواب دیدم بادوستم ندا که اونم پا به پام همیشه تومراسما خدمت میکرد تو یه حرم بودیم باچادرسفید،دورمونم کبوتربود یهوازخواب پریدم ساعت ۳شب بود به ندا پیام دادم گفتم همچین خوابی دیدم اونم گفت خیره انشالا میریم زیارت

گذاشتم

استیکرخنده فرستادم گفتم دلت خوشه پولمون کجابود زیارت این موقع اخه کجا

خلاصه کمی چت کردیم شب بخیر گفتیموخوابیدیم،،صبح ساعت ۱۰یا ۱۱ظهر این چیزابودبیدارشدم خواهرم بهم گفت ندا اومدحلالیت بطلبه توخواب بودی

گفتم وا حلالیت براچی مگه میخادبره جبهه

گفت میخادبره جمکران..گفتم بسم الله اخه چطوری باکی اینکه تادیشب قرارنبودبره جایی

رفتم تو تل دیدم پروفایلشو عوض کرده یه عکسنوشته مال جمکران بودنوشته بود امام زمان دارم میام جمکران ممنون که لایق دونستی!

من تااینوخوندم بدجوری بغض کردم محکم زدم تو پیشونی خودم گفتم از بس که بی‌لیاقتی بازم جاموندی..

به دوستم پیام داده ای نامرد از زبون غریبه هابایدبشنوم که داری میری جمکران،التماس دعا

پیام دادگفت بخداصبح اومدم بهت خبربدم ک دارم میرم توخواب بودی ،،،چون دوستم خواهرش مدیرمدرسه هست ازطرف مدرسه میخواست دانش اموزای معارف رو ببره سفرزیارتی یه صندلی خالی بودخواهرشوصداکرده بودباهاشون بره

ندا خونشون دیواربه دیوارمون بود رفتم پیشش داشت ساکشومیبست گفت بخداقسم خیلی جات خالی میشه ودلم نمیخادبدون توبرم حس تنهایی دارم گفتم توبرو منم دعاکن ک خیلی دلم گرفته اونم گفت باشه یهو یادمون به خوابی ک دیشب دیده بودم افتاد اون ازتعجب گریه کرد منم شوک شدم

داشتیم همین حرفارومیزدیم یهو تلفنش زنگ خورد خواهرش بو،همون صاحب کاروان

نشنیدم چی به ندا گفت فقط یادمه چشای ندا گرد شد و پر از اشک

یهو به من گفت خواهرم میگه همین الان یکی ازمسافرا کنسلی زده یه دونه صندلی خالی شده اگر کسیوداری باخودت بیارش

منم با سروکله قبول کردم

فقط مونده بود اجازه مادرم ک خیلییییی سخت گیربود و پول ...پول توجیبی نمیخواستم چون فقط نیتم زیارت بود،،اما حتی پول کرایه ام نداشتم که میشد ۱۹۰ هزارتومن

منو ندا رفتیم خونه به مامانم جریانو گفتم و انتظارداشتم بگه نه وخودمونواماده کرده بودیم برای التماس وتمنا یهودرکمال ناباوری گفت امام زمان دعوتت کرده نمیتونم هیچی بگم،،وای ازخوشحالی رو پام بندنبودم

حالاموندپول کرایه (اون روزا به دلیل بدهی دست و بال مامان بابام خالی بود منم ازدواج نکرده بودم پولی ام نداشتم)

یهوخواهربزرگترم اومدخونه تا برام ۲۰۰ اورده حالاازهیچ‌جاهم خبرنداشت یهواومدگفت برای تو منم کلی ازش تشکرکردم و پول رو ورداشتم ک صبح که خواسیم حرکت کنیم بدم دست کاروان

منم تندتندبااشک وهیجان ساکموبستم صبح شد ۸تومنم دادم اژانس رسوندمون سر پارک ک اتوبوس سوارمون کنه سوارشدم ۱۹۰ هم دادم راننده،،،من موندمو ۲هزارتومن پول واین همه مسافت تا قم