خودم زندگي سابقمو ميگم؛ سر مهموني افطاري كه مادرشوهرم داده بود كلي هم مهمون داشت از دانشگاه رسيده بودم خسته و كوفته اول كه شوهرم داد زد سرم كه كمك كن به خواهرم از صبح سرپاست(روزه نبودا) حالا كمك مامانش كرده بود منتشو سر من ميذاشتن، بعد كه رفتم آشپزخونه مشغول كار شدم شوهرم داشت با خواهرزاده اش بازي ميكرد بچه رو مينداخت بالا كه خواهرش داد زد چرا بچه امو بالا ميندازي ميترسه، اگه من بچه ي شما رو بالا مينداختم زنت يك متر دماغشو رو زمين ميكشوند(ما بچه نداشتيماااا)
حالا شوهرسابق نه گذاشت نه برداشت تو جمع با صداي بلند گفت زنم گوه ميخوره با مادرو پدرش😐😐😐
تازه بطري آبم كه دستش بود پرت كرد سمت من