سیزده سال باهم زندگی میکنیم عین این سیزده سال هر روز هرلحظه دنیایی بهم استرس و ناراحتی وارد کرده. لحظه ای نیست بریم بیرون و من از دستش آرامش داشته باشم مثلا اگه سوار موتور بشم هنوز من سوار نشدم گازش گرفته رفته چندبار پسرم خورده زمین سوار ماشین انقد تند میره و بد میرونه فقط من جیغ میزنم حتی پلک هم نمیزنم. تا سالم به مقصد برسیم . یا اگه بهش بگم دم این مغازه وایسا تا برم تو یه کار دارم انجام بدم بعد که میام بیرون شوهرم رفته ینی منتظرم نموندو رفت و من همش استرس میگیرم نکنه بچمم یه جا ول کرده رفته نکنه تصادف کرده. همیشه با لحن بد حرف میزنه تو خونه مدام سیگار میکشه اگه سرش بخوره در کابینت فریادش میره به هوا و فحش میده به همه عالم . اگه بهش بگم بیا بریم غذا بیرون بخوریم با خوشی استقبال میکنه ولی اگه غذاش خوب نبود یا برخورد فروشنده خوب نبود تا هزار سال یاداوری میکنه و این موضوعو تا ابد میگه که من بخاطر تو رفتم ازون رستوران غذا سفارش دادم . همین امشب از تو یه سرازیری همچین بد ترمز کرد هممون از موتور افتادیم