رابطه ام با خونواده همسرم داغون شده اونم سر برادر شوهر بیشعورم
تو خونه پدر شوهرم زندگی میکنیم ولی سوییت جدا در حد قوطی کبریت
شوهرم تازه از کمپ ترک اعتیاد برگشته
خودمم افسردگی گرفتم
جاریمم برخلاف تموم مهربونیایی ک من احمق بشه کردم حتی گریه کردم ک چرا بچه دار نمیشن اما اون بیمعرفت موقعی ک پدر شوهرم داشت دعوام میکرد نمیتونست جلو خند ها ش رو بگیره این یکی رو دیگه بخدا سپردم گفتم ک بدونید ادم خوب تو این دور زمونه پیدا نمیشه
مامانمم مریض
بچه ها دعام کنید یا ما گم شیم از اینی خونه و بریم یا پدر شوهرم اینا برن